مـفـهـوم «مـلّـت»

و پيدايش و بالش آن از قرن 18 تا 20 ميلادي[1]

 

تأليف و گردآوري: دوروته‌آ وايدينگر

ترجمه‌ي ناصر ايرانپور

 

 

مفهوم «Nation» [«ملت»] كه از واژه‌ي لاتيني «nasci» به معني «متولد شدن» مشتق شده است، در طول تاريخ دستخوش تغييراتي از لحاظ معني گشته است. اين كلمه از جانب نويسندگان عهد باستان (مانند تاكيتوس) به مفهوم «اصل و نسب/تبار» (مثلاً تبار ژرمنها)، به مفهوم جامعه‌اي از نياكان هم‌تبار بكار برده شده است. نويسندگان هم‌عصر وي و همچنين دوره‌هاي بعدي، «قبايل» عصر مهاجرت اقوام را نيز «ملت» ناميده‌اند، كه از لحاظ قومي به هيچ وجه يك‌دست و همگون نبوده‌اند (همچنانكه «هم‌تباران» تاكيتوس از يك منشأ قومي يكسان نيز برخوردار نبوده‌اند)، بلكه دستجات مذهبي يا گروههايي از مردم بوده‌اند كه با هدف مهاجرت گرد هم‌آمده بودند.

در قرون وسطي سروكله‌ي مفهوم «ملت» مجدداً هنگام نام بردن از اصل‌ونسب دانشجويان و پروفسورهاي دانشگاهها و همچنين شركت‌كنندگان جلسات كليسايي پيدا شد كه «ملت» «آلماني»، «فرانسوي»، «انگليسي» و «اسپانيايي» تبار نام گرفته بودند.

در اواخر قرون وسطي و اوايل عصر جديد مجموعه‌ي افراد داراي حق رأي و تصميم‌گيري در مسائل سياسي يك منطقه ـ يعني نمايندگان كاست روحانيون و اشراف ـ برعكسِ توده‌هاي وسيع مردم كه حق شركت در سرنوشت سياسي جامعه را نداشتند، «ناسيون» [«ملت»] ناميده مي‌شدند. نمايندگان مناطق مختلف، ادارات شهرها وشهركها و بخشهاي تحت نظارت مستقيم رايش تا سال 1649 جزو نمايندگي «رايش روم مقدس ملت آلمان» محسوب مي‌شدند.

در فرانسه «طبقات فوقاني» كه نمايندگان تنها گروههاي معيني از مردم بودند و از حق تصميم‌گيري در مورد مالياتها برخوردار بودند، نيز خود را «ملت» مي‌ناميدند. و بالاخره مجمع مشترك مركب از آلماني‌ها، مجاري‌ها و سزكلريها كه در قرن پانزدهم بر منطقه‌ي روماني امروز حكم مي‌راند هم «اتحاد سه ملت» ناميده مي‌شد.

اما در ابتداي عهد جديد مفهوم «ملت» بطور دم‌افزون براي ناميدن طبقه‌ي حاكمه‌ي هر كشور بكار برده مي‌شد، براي نمونه «ملت اشراف» در لهستان، مجارستان و به انضمام روحانيون بالارتبه در فرانسه. «ملت اشراف» براي خود حق دخالت در سياست (به ويژه در ارتباط با تصميم‌گيري در مورد مالياتها) قائل بودند، اما خود غالباً ماليات نمي‌پرداختند و بدين ترتيب ـ دست كم بخشاً ـ در تضاد با از طرفي شاه حاكم و از طرفي ديگر بقيه‌ي خلق قرار داشتند كه عملاً تمام فشار مالياتها بر دوش آن بود، هر چند كه از كوچكترين حق تعيين سرنوشت خود برخوردار نبود.

 

1. «طبقه‌ي سوم»[2] بمثابه‌ي «ملت» در فرانسه‌ي قرن 18

 

به دليل وجود همچون تضادي مي‌توان تلاش «آبه سييه» را براي تعريف مجدد مفهوم «ناسيون» [«ملت»] درك نمود كه برآن بود كه تنها نمايندگي آن بخش از مردم فرانسه كه ماليات مي‌پردازد ـ يعني اقشار متوسط و دهقانان ـ بايد حق تصميم‌گيري در مورد مالياتها را داشته باشد و بدين ترتيب شايسته است «ملت» ناميده شوند. البته در ميان نمايندگان «طبقه‌ي سوم» دهقانان عملاً نماينده نداشتند، طوري كه اين طبقه‌ي اجتماعي كه مضاف بر اين قبل از انقلاب فرانسه هنوز به تمامي از  بردگي رهايي نيافته بود، نمي‌توانست خود را جزو «ملت» بحساب بياورد. اقشار پائين‌تر از شهروندان و دهقانان (خدمتكاران، كنيزان، مزدبگيران و غيره) بمانند زنان جزو «ملت» بشمار نمي‌آمدند.

با تعريف نو «سييه» و رايج شدن آن، گروههاي اجتماعي بيشتري در جامعه‌ي فرانسه از حق دخالت در سرنوشت سياسي برخوردار ‌گرديدند ـ و بدين ترتيب محدوده‌ي «ملت» از بخشهاي محدود و متمركز گذر كرده و مشمول بخشهاي هر چه بيشتري از اجتماع ‌شد. همزمان با اين، «سييه» انديشه‌ي «حق طبيعي» را به ميان كشيد كه بر طبق آن حقوقي وجود دارند كه ماوراي قانون دولتي و مجزا از آن حقوق مي‌باشند كه شاه تعيين كرده است؛ حقوق طبيعي پيشتر از حقوق دولتي وجود داشته‌اند و بر آن الويت دارند. بر طبق نظريات «سييه» اين تنها ملت است كه شايسته‌ي تعيين اين حقوق است. اما به كرسي نشاندن اين اصل عملاً به مفهوم خلع‌يد از فرمانرواي حاكم بود.

 

امانوئل ژوزف سييه: طبقه‌ي سوم چيست؟ (1789)

 

امانوئل زوزف سييه (1836 ـ 1748)، انقلابي فرانسوي، اصل و نسب از اقشار پائين جامعه؛ 1788 نماينده‌ي اسقف در شهر شارتره فرانسه؛ 89/1788 تحرير مقالاتي به سود يك ملت متشكل از شهروند برابر حقوق و بر عليه امتيازات ويژه‌ي دو طبقه‌ي حاكم (اشراف و روحانيون)؛ به درخواست وي نمايندگان طبقه‌ي سوم در 1789. 06. 17 اعلام تأسيس مجلس ملي مي‌كنند؛ در تديون قانون اساسي سال 1791 شركت داشت، در سال 1799 عضو هيئت اجرائيه‌ي اولين جمهوري فرانسه؛ همكاري با ناپلئون، كنسول ناپلئون، 1830 ـ 1815 در بروكسل در تبعيد بوده.        


 

ملت چيست؟ ملت آن جامعه‌اي است كه در سايه‌ي يك قانون مشترك زيست مي‌كند و از جانب تنها و تنها يك مجلس قانونگذار واحد نمايندگي مي‌شود. اما آيا اين هم يك واقعيت نيست كه طبقه‌ي اشراف حقوق و امتيازات ويژه دارد؛ حقوق و امتيازات ويژه‌اي كه از جانب اين طبقه گستاخانه «حقوق خودي» معرفي مي‌شوند؟ آيا اين يك واقعيت نيست كه آنها حقوق خود را از حقوق بخش بسيار بزرگي از جامعه متمايز ساخته‌اند؟ اين طبقه با اين عملكردش خودبخود از نظم مشترك و قانون همگاني خارج ‌شده است. بنابراين حتي حقوق شهروندي اين طبقه از آن يك خلق مستقل در داخل ملت ساخته است... اين طبقه حتي از حقوق سياسي خود به طور ويژه بهره مي‌گيرد، به نحوي كه براي خود نمايندگاني دارد كه خلق به آنها وكالت نداده است و آنها بدين دليل از حقانيت مردمي برخوردار نيستند. حتي چنانچه آنها در سالن مجلس با نمايندگان مردم هم گردهم‌آيند، بديهي است كه نمايندگي آنها اساساً با نمايندگان مردم فرق مي‌كند. نمايندگي اين طبقه با مردم بيگانه است، آن هم به دو دليل: نخست به دليل منشأ آنها، چون آنها از طرف مردم وكالت و نمايندگي ندارند و دوم به دليل موضوع فعاليت آنها، چون آنها نه از منافع عامه‌ي خلق، بلكه از منافع خصوصي طيفي معين دفاع مي‌كنند.

طبقه‌ي سوم از همه‌ي آن چيزي برخوردار است كه ملت ناميده مي‌شود. و هر چيزي كه جزو طبقه‌ي سوم نيست، مجاز نيست خود را بخشي از ملت بشمار بياورد. بنابراين طبقه‌ي سوم همه چيز است، ملت است... پيش از هر چيزي ملت وجود دارد، ملت سرچشمه‌ي همه‌ي چيز است. اراده‌ي وي هميشه قانوني است؛ ملت خود قانون است. قبل و فراي وي فقط حقوق طبيعي وجود دارند.

Sieyés, Emmanuel Joseph: Was ist der Dritte Stand? Essen 1988, S. 34, 80.


 

2. مفهوم اقتصادي ملت در قرن 19

 

«فريدريش ليست» در نوشته‌اش در سال 1841يك مفهوم كاملاً ديگري را از «واژه‌ي ملت» ارائه داد. از نظر وي ملت يك دولت (بسته) و متمركز است با حد كافي از زيربنا و شرايط واحد براي تجارت و گردش پول. الگوهاي وي فرانسه و بريتانياي كبير بودند كه در همان قرون وسطي مسير دولتي تمركزگرا را پيمودند و در قرن نوزدهم بعنوان واحدهاي بزرگ اقتصادي عرض اندام مي‌كردند. «ليست» جوانب سياسي مفهوم «ملت» كه براي «سييه» از اهميت زيادي برخوردار بودند، را مدنظر نداشت. در اين ارتباط نگاه «سييه» معطوف به تلفيق حقوق و آزاديها با حق دخالت در سرنوشت سياسي بخشهاي هرچه وسيعتري از جامعه، دست كم اقشار متوسط بود. اما آنچه كه براي «ليست» در اولويت قرار داشت وحدت مناطق آلماني‌زبان در مركز اروپا بود كه بعد از «صلح وستفالن» به مناطق مستقل متعددي تقسيم شده بود.

 

فريدريش ليست: سيستم ملي اقتصاد سياسي (1841)

 

فريدريش ليست (1846 ـ 1789)، اقتصاددان (اقتصاد ملي) و سياستمدار؛ 1820 ـ 1817 پروفسور در توبينگن [آلمان]، 1820 اخراج و محكوم به زندان شد؛ به آمريكا مهاجرت كرد. از 1830 در خدمت كنسولي آمريكا قرار داشت، وي يكي از مدافعان اصلي ساخت راه‌‌آهن‌در آلمان و مبلغان «انجمن گمرك آلمان» شد. وي نماينده‌ي فكري جريانات ليبرال‌دمكرات و «گمرك تربيتي» [اخذ گمرك براي تقويت اقتصاد ملي در بازار بين‌المللي] بشمار مي‌آمد. همترين اثر وي «سيستم ملي اقتصاد سياسي» مي‌باشد.


 

... هر ملت عادي از يك زبان و ادبيات مشترك، يك قلمرو وسيع و به‌هم‌پيوسته‌ي سرشار از منابع طبيعي متعدد و همچنين از جمعيت زياد برخوردار است.كشاورزي، صنايع، تجارت و كشتيراني در آن بطور يكسان رشديافته‌اند؛ هنرها، علوم و مراكز آموزشي و آموزش و پرورش همگاني در آن از همان اعتباري برخوردارند كه توليد مادي از آن برخوردار است. قانون اساسي، قوانين ديگر و نهادها به مردم درجه‌ي بالايي از امنيت و آزادي اعطا مي‌كنند، در خدمت رشد دينداري، اخلاقيات و رفاه هستند، در يك كلام سعادت مردم را هدف خود قرار داده است. اين ملت قدرت دريايي و زميني كافي در اختيار دارد، براي اينكه بتواند از استقلال دفاع و از تجارت خارجي‌اش حفاظت كند. چنين ملتي از قدرت تأثيرگذاري بر فرهنگ ملل كمتررشديافته برخوردار است، با مازاد جمعيتش و سرمايه‌ي مادي و معنوي‌اش مستعمره درست كند و ملتهاي جديدي بسازد...

جمعيتي بزرگ و سرزميني وسيع و برخوردار از منابع طبيعي مختلف مهمترين وجوه مشخصه‌ي هر مليت عادي مي‌باشند؛ اينها اساسي‌ترين شرايط لازم براي آموزش معنوي، رشد مادي و قدرت سياسي مي‌باشند. ملتي كه از لحاظ جمعيت و قلمرو محدود است، مخصوصاً چنانچه زباني ويژه [نارايج] هم داشته باشد، تنها قادر است از ادبياتي عليل، از مراكز ناقص‌ا‌لخلقه‌ي توسعه‌ي هنر و علوم برخوردار باشد. يك كشور كوچك هرگز نخواهد توانست شاخه‌هاي مختلف توليدي را در داخل حاكميت خودش بطور كامل رشد دهد. در همچون كشوري هر حمايتي از اقتصاد و صنايع به يك انحصار خصوصي تبديل مي‌گردد و تنها با اتحاد با ملتهاي قدرتمندتر و تا اندازه‌اي با قرباني كردن مزاياي مليت خودي و به كمك تلاشهاي خيلي زياد قادر خواهد گشت، استقلال خود را، آنهم موقتاً، حفظ كند...

List, Friedrich: Das nationale System der politischen Oekonomie. Tuebingen 1959, S. 174 – 176.


 

 3. ملت بعنوان محصول گذشته‌ي مشترك سياسي

 

براي «جان استوارت ميل» ملت از طريق احساس تعلق ملي بوجود مي‌آيد؛ اين احساس نيز هر چند توسط مختصات «عيني» چون «نژاد، زبان، دين» تقويت مي‌شود، اما در درجه‌ي نخست از طريق گذشته‌ي مشترك بوجود مي‌آيد. بدين ترتيب وي «ملت‌شدن» بريتانياي كبير (به انضمام اسكاتلند و طبقه‌ي مرفه در ايرلند) را بعنوان رشد هويتي مشترك ترسيم مي‌كند.

از نظر «ميل» (همچنين «سييه» ـ برعكسِ «ليست») مهم دخالت سياسي و حق شركت اعضاي ملت در روند سياسي جامعه مي‌باشد و اين مشخصه‌ي اصلي هر «ملت» شمرده مي‌شود.

 

جان استوارت ميل: ملاحظاتي در باره‌ي دمكراسي غيرمستقيم (1861)

 

جان استوارت ميل (1873 ـ 1806)، فيلسوف و اقتصاددان بريتانيايي؛ نماينده‌ي فكري ليبراليسم راديكال، 1868 ـ 1856 عضو مجلس عوام، طراح سيستم منطق استنتاج استقرايي و استدلال قياسي [از جزء به كل و از كل به جزء رسيدن]؛ اثر اصلي وي «اصول و مباني اقتصاد سياسي» مي‌باشد.


 

... مي‌توان گفت گروهي از انسانها ملت مي‌سازند، چنانچه اعضاي اين گروه از طريق دلبستگي و همبستگي متقابلي كه بين آنها وجود دارد به هم پيوند خورده باشند. اين همان دلبستگي عاطفي است كه بين اعضاي اين گروه و ديگران وجود ندارد؛ بر پايه‌ي همچون احساسي اعضاي اين گروه حاضرند با هم همكاري داشته باشند و نه با ديگران و آرزوي يك حكومت را داشته باشند ـ آنهم حكومتي كه منحصراً از طرف آنها و يا دست كم بخشي از آنها تشكيل ‌گرديده باشد. همچون احساس تعلق ملي مشترك مي‌تواند منشأهاي مختلفي داشته باشد. گاهاً نژاد و تبار مشترك سرچشمه‌ي اين احساس مي‌باشد؛ اشتراك در زبان و دين اين احساس را بطور قطع تقويت مي‌كند. اما بيشترين تأثير را از اين نظر گذشته‌ي مشترك سياسي دارد: برخورداري از يك تاريخ ملي و خاطرات مشتركي كه از آن استنتاج مي‌شوند؛ احساس سرافرازي و سرافكندگي مشترك و جمعي، احساس خوشحالي و رنج مشترك كه مربوط به حوادثي مي‌باشند كه در گذشته اتفاق افتاده‌اند. البته الزاماً هيچكدام از اين فاكتورها شرط ضرور نيستند و هيچ كدام از آنها به خودي خود كافي نيستند... با اين وجود مي‌توان علي‌العموم گفت كه چنانچه هر تعداد از اين فاكتورها كم باشند، به همان ميزان آگاهي ملي ضعيفتر خواهد بود. زبان و ادبيات مشترك و تا اندازه‌ي معيني نژاد و گذشته‌ي تاريخي واحد قادر هستند تحت دولتهاي مختلف منطقه‌اي كه نام آلماني را برخود دارند، احساس ملي بسيار نيرومندي را پابرجا نگه دارند، آنهم باوجود اينكه هيچگاه دولت واحد نداشته‌اند؛ اما اين احساس هيچگاه براي صرف‌نظر كردن از خودمختاريهاي منطقه‌اي موجود كافي نبوده است. از طرفي ديگر يگانگي زباني و ادبي بسيار ضعيفتر و همچنين موقعيت جغرافيايي كه كشور را توسط مرزهاي خيلي واضح طبيعي از كشورهاي ديگر جدا مي‌سازد، در مردم ايتاليا سطحي از احساس ملي بوجود آورده است كه مي‌توانست در گذشته منشأ حوادث بزرگي باشد كه امروز در برابر چشمان اتفاق مي‌افتند، هر چند كه اين احساس هنوز شكوفا نشده است...

Mill, John Stuart: Betrachtungen ueber die repraesentative Demokratie. Paderborn 1971, S. 141 – 142.


 

       

4. ملت به مثابه‌ي همه‌پرسي روزانه، بعنوان كسب رضايت مكرر شهروندان از دولت

 

(به لحاظ تاريخي ـ سياسي) يكي از  پخته‌ترين و عقلاني‌ترين توضيحات را در مورد انديشه‌ي ملي محقق الهيات فرانسوي «ارنه رنو» در سال 1882 در سمينار معروفش در سُربُن، قديمي‌ترين دانشگاه پاريس، داد: به دليل الحاق الزاس ـ لوترينگن از طرف رايش آلمان در سال 1871، كه بر خلاف اراده‌ي بيان‌شده‌ي مردم اين منطقه انجام گرفته بود، ملت را پديده‌اي تعريف مي‌كند كه منوط و مشروط به مراجعه به رأي موافق شهروندان است، كه علي‌القاعده بر اساس احساس تعلق تاريخي مي‌دهند. امروز نيز اين تفكر مبناي قانون تابعيت فرانسه مي‌باشد، هر چند با شدت و حدتي كمتر: آن كس فرانسوي محسوب مي‌شود كه در فرانسه متولد شده (و مي‌خواهد فرانسوي باشد).  

 

ارنه رنو: ملت چيست؟ (1882)

 

ارنه ژوزف رنو (1892 ـ 1823)، خاورشناس، زبانشناس و استاد الهيات و باستانشناس؛ 1862 پروفسور كالج فرانسه؛ از 1878 عضو آكادمي فرانسه، در سال 1882 سمينار معروفي در دانشگاه سربن پاريس تحت عنوان «ملت چيست؟» برگذار نمود.


 

ملت روح و روان است، اصليست معنوي. دو چيز كه در حقيقت يكي هستند اين روان، اين اصل معنوي را مي‌سازند. يكي از آنها به گذشته تعلق دارد، ديگري به حال. يكي از آنها تملك مشترك ميراثي غني از خاطرات مي‌باشد، ديگري توافق كنوني، آرزوي باهم‌زيستن، اراده‌اي است براي زنده نگهداشتن اين ميراث، ميراثي كه همه آن را بطور كلي و به شيوه‌ي تقسيم‌ناپذير دريافت كرده‌اند... بنابراين ملت يك اجتماع بزرگ برخوردار از همبستگي است، اجتماعي كه ثمره‌ي قربانياني است كه در گذشته در راه آن جان‌باخته‌اند و حاضر به جانفشاني هستند. پيش‌شرط آن يك گذشته است، اما با اين وجود خود را در زمان حال نيز بطور خلاصه در يك امر واقع و مسلم بازيافته است؛ اين امر واقع توافق، آرزوي به زبان آمده‌اي است براي ادامه‌ي زندگي مشترك. موجوديت يك ملت در رفراندوم هرروزه تبلور پيدا مي‌كند.

ملتها جاوداني نيستند. آنها يكبار شروع كرده‌اند و يك بار هم خاتمه مي‌يابند. جاي آنها را به احتمال قوي كنفدراسيون اروپا خواهد گرفت. اما اين قانون قرني نيست كه ما در آن زندگي مي‌كنيم. در حال حاضر خوب است كه اين ملتها موجوديت خود را داشته باشند، آري، وجود آنها حتي ضروري است. وجود آنها متضمن آزادي ‌است. اين آزادي از بين مي‌رفت، چنانچه در جهان تنها يك قانون و يك سرور وجود مي‌داشت...

انسان نه برده‌ي نژادش است، نه زبانش، نه دينش و نه مسير رودها و رشته‌كوهها. تجمع بزرگي از انسانهاي صاحب عقل سالم و قلب گرم يك نوع آگاهي  و تعهد اخلاقي درست مي‌كند كه ملت نام دارد. به همان ميزان كه اين تعهد و آگاهي اخلاقي توسط قربانياني كه جانهاي خود را فداي اجتماع كردند، به اثبات برسد، اين ملت مشروعيت ماندن، حق زيستن پيدا خواهد نمود.

فراموشي ـ و من ميل دارم حتي بگويم: اشتباه تاريخي ـ نقش بزرگي هنگام تشكيل ملت بازي مي‌كند، به همين خاطر رشد تحقيقات تاريخي اغلب براي ملت خطرناك است. تفحصات تاريخي عملاً حوادث خشونت‌بار گذشته را رومي‌كند كه هنگام تشكيل ساختارهاي سياسي ـ حتي آن ساختارهاي سياسي كه عواقب مثبت داشته‌اند ـ اتفاق افتاده‌اند. وحدت هميشه به شيوه‌ي بيرحمانه انجام مي‌گيرد. وحدت شمال و جنوب فرانسه نتيجه‌ي تقريباً يك سده جنگ فنابخش و ترور بوده است. شاه فرانسه كه براي فرانسه موفق‌ترين اتحاد ملي و ارضي تاكنوني را به ارمغان آورده است، چنانچه آن را از نزديك نظاره كنيم، اعتبار خود را از دست مي‌دهد. ملتي كه خود وي ساخته، او را نفرين مي‌كند... البته اين جزو طبيعت هر ملتي است كه همه‌ي افراد آن با هم اشتراكاتي دارند، از جمله اينكه چيزهايي را فراموش مي‌كنند. هيچ فرانسوي نمي‌داند كه آيا وي «بورگونده‌يي»، «الوني» يا «ويزگويي» است، و هر فرانسوي بايد «قتل‌وعام شب برتالامه» [در 1572. 08. 24] و كشتار قرن سيزدهم را در جنوب فراموش كرده باشد... بنابراين ملت مدرن محصول تاريخي يك رشته از واقعيات مي‌باشد كه در يك مسير سير مي‌كند. [در ادامة همين روند بود كه در بخشي از اروپا] بزودي وحدت به واقعيت گرائيد؛ در مورد فرانسه توسط يك سلسله‌ي سلطنتي، در مورد هلند، سويس و بلژيك از طريق خواست و اراده‌ي استانها و مناطق آنها و در مورد ايتاليا و آلمان از طريق انديشه‌ي رايج و همگاني در ارتباط با ضرورت وحدت...

Renan, Ernst: Qu’est-ce qu’une nation? Paris 1882. In: Vogt, Hannah (Hrsg. Und Uebers.) : Nationalismus gestern und heute, Opladen 1967, S. 138 - 143


 

 

5. «ملت فرهنگي» در مقابل «ملت دولتي»

 

«فريدريش ماينكه» «كاشف» مفهوم «ملت فرهنگي» است. وي با اين اصطلاح اجتماعهاي زباني و فرهنگي (مخصوصاً آلماني) را در مقابل «ملتهاي ‌دولتي» [«ملت‌ـ‌دولت»] اروپاي غربي (فرانسه، بريتانياي كبير) قرار مي‌داد، در عين حال كه تأكيد مي‌كرد كه جداسازي شفاف اين دو مقوله از همديگر ممكن نيست و ملت فرهنگي و ملت دولتي مي‌توانند در هم تداخل پيدا ‌كنند و معمولاً نيزچنين مي‌كنند.

 

فريدريش ماينكه: جهان‌وطني و دولت ملي (1907)

 

فريدريش ماينكه (1954 ـ 1862)، مورخ، پروفسور در استراسبورگ، فرايبورگ و برلين؛ سال 1908 اثر اصلي خود را تحت عنوان «جهان‌وطني و دولت ملي» منتشر نمود. وي همچنين «مجله‌ي تاريخ» را منتشر مي‌كرد. وي از نظر سياسي ليبرال و مخالف سرسخت ناسيونال‌سوسياليسم [فاشيسم آلماني] و بعد از جنگ جهاني دوم اولين رئيس دانشگاه آزاد برلين بود. ماينكه تأثير زيادي بر تاريخ‌نگاري آلمان در قرن بيستم نهاد.


 

... ملتها، در نگاه اوليه، جوامع زيستي بزرگ و قدرتمندي از انسانها هستند كه از نظر تاريخي در پي يك پروسة طولاني پديد آمده‌اند و بطور لاينقطع در حركت  و دستخوش تغيير و تحول بوده‌اند... محل سكونت مشترك، تركيب خوني مشترك و مشابه، زبان مشترك، زندگي معنوي مشترك، چهارچوب يك دولت مشترك و يا فدراسيوني از دولتهاي همنوع ـ همه‌ي اينها مي‌توانند مباني يا مشخصات يك ملت باشند، اما اين بدان معنا نيست كه هر كدام از ملل براي اينكه بتوان آنان را ملت ناميد بايد همه‌ي اين خصائص را با هم داشته باشند. آنچه كه بايد آنها در بين خود حتماً از آن برخوردار باشند يك هسته‌ي طبيعي است كه توسط نسبت خوني بوجود آمده است... ملتها را مي‌توان به ملتهاي فرهنگي و ملتهاي دولتي تقسيم نمود. دسته‌ي اول در درجه‌ي نخست براساس تملك و پيشينه‌ي فرهنگي مشتركاً تجربه‌شده بنا شده است، دسته‌ي دوم به ويژه بر اساس نيروي متحدكننده‌ي تاريخ سياسي مشترك و قانون اساسي. زبان همگاني، ادبيات مشترك و دين مشترك مهمترين و مؤثرترين كالاهاي فرهنگي هستند كه يك ملت فرهنگي را مي‌سازند و پابرجانگه مي‌دارند... اما مواردي بيشترند كه در آنها تأثيرات و منافع سياسي در خدمت تشكيل زبان و ادبيات مشترك بوده‌اند، و در مواردي اين فاكتورها زبان و ادبياتي مشتركي را اساساً بوجود آورده‌اند. همچنين رابطه‌ي دين، دولت و مليت نيز غالباً تنگاتنگ است... بنابراين چنانچه نمي‌توانيم از درون ملت فرهنگي و ملت دولتي را با شفافيت و وضوحي كامل از هم تميز دهيم، اين كار را از بيرون نيز نمي‌توانيم انجام دهيم. چون در چهارچوب يك ملت دولتي واقعي ـ همانطور كه نمونه‌ي سويس نشان مي‌دهد ـ مي‌توانند شهروندان ملتهاي فرهنگي مختلفي زندگي كنند؛ از طرفي ديگر يك ملت فرهنگي مي‌تواند ـ همانطور كه نمونه‌ي ملت بزرگ آلمان نشان داده ـ ملتهاي دولتي مختلفي زندگي كنند، به اين معني كه مردمان كشورهايي كه احساس مشترك سياسي را به ويژگي برجسته‌ي خود تبديل مي‌كنند و با آن ملت مي‌شوند و يا غالباً آگاهانه مي‌خواهند بشوند در عين حال ـ مسئله را بخواهند يا بدانند و يا نه ـ جزو آن ملتهاي بزرگتر و وسيعتر فرهنگي باقي خواهند ماند...

Meinecke, Friedrich: Weltbuergertum und Nationalstaat. Muenchen/Berlin 1919. S. 1 – 7.


 

     

6. ملت به عنوان «اجتماع هم‌سرنوشتان»

 

سوسيال‌دمكراسي در ابتداي قرن بيستم خود را در برابر اين وظيفه مي‌ديد، مفهوم و جايگاه ملت را تعريف كند، بدون اينكه اصل انترناسيوناليسم را خدشه‌دار سازد. آنچه كه علاوه بر اين براي «اوتو باور»، كسي كه تعريف زير را از ‌ملت» ارائه داد، صدق مي‌كرد، اين مسئله بود كه وي در كشور چند خلقي اتريش‌ـ‌مجارستان زندگي مي‌كرد، به همين دليل همزيستي مليتها و فرهنگهاي (هر چند فاقد برابر حقوق) مختلف را از خيلي لحاظ مدرن و مترقي ارزيابي مي‌كرد. به همين جهت وي «ملت» را نه از منظر فرهنگي (يا «نژادي»)، بلكه قبل از هر چيز از زاويه‌ي تاريخي تعريف مي‌كرد. آنچه كه در اين تعريف انقلابي مي‌باشد مطمئناً واقعيت تجربه‌شده است، آن هم بمثابه‌ي امري ذهني كه شالوده‌اش دانش تاكنوني تك‌تك افراد مي‌باشد.

 

اتو باور: مسئله‌ي ملي و سوسيال دمكراسي (1907)

 

اتو باور (1938 ـ 1881)، سياستمدار و نويسنده‌ي اتريشي، رهبر فكري و تئوريسين اصلي ماركسيسم اتريشي[3]، سردبير نشريه‌هاي «رزم» و «روزنامه‌ي كارگران»، نماينده‌ي مجلس رايش، بعنوان وزير مشاور در وزارت امورخارجه‌ي اتريش از يك راه حل راديكال ملي، انحلال مجارستان ـ اتريش و الحاق اتريشِِ آلمان به رايش آلمان دفاع مي‌كرد و در تدوين قانون اساسي اتريش سهيم بود, 1934 به چكسلاواكي  و 1938 به فرانسه گريخت.


 

... ما مجموعه‌ي آن ويژگيهاي جسمي و روحي هر ملت كه احاد اين ملت را به هم مرتبط مي‌سازد و آن را از ملل ديگر متمايز مي‌سازد را كاراكتر [خصوصيت] ملي ناميديم. اما اين مجموعه خصائل متعدد هم‌تراز نيستند.

يقيناً چگونگي شكلگيري و سمتگيري اراده‌ي هر ملت جزو خصوصيت ملي آن بشمار مي‌رود. اين اراده و تمايل در پروسه‌ي شناخت بعنوان حواس جمعي تبلور مي‌يابد، حواسي كه از ميان انبوه پديده‌هاي تجربه‌شده تنها نوع معيني از آنها را انتخاب و برداشت مي‌كند: اگر يك آلماني و يك انگليسي، هر دو به يك سفر معين و واحد بروند، آنها با اندوخته‌ و تجربه‌هاي مختلفي به وطنشان برمي‌گردند، اگر يك محقق آلماني و يك محقق انگليسي بخواهند در مورد يك موضوع واحد تحقيق كنند، روشها و نتايج اين تحقيقات مختلف خواهند بود. اين اراده به طور بلاواسطه‌تري در تصميم‌گيري انسانها تبلور مي‌يابد: يك آلماني و يك انگليسي در يك موقعيت و وضعيت برابر به شيوه‌هاي مختلفي عمل خواهند كرد...

مشخص است كه ملتهاي مختلف ابزارها و ملاكهاي مختلفي براي تصورات خود دارند: مفاهيم و تصورات مختلف از حق و ناحق، ديدگاههاي مختلفي در مورد اخلاق و بي‌اخلاقي، نجابت و قباحت، در مورد زيبايي و زشتي، در مورد دين و علم...

بدين ترتيب ما به مفهوم تنگتري از خصوصيت ملي مي‌رسيم. خصوصيت ملي در درجه‌ي نخست به معني مجموعه‌ي ويژگيهاي جسمي و روحي خاص يك ملت نيست، بلكه صرفاً تنوع در سمت‌وسوي اراده و تمايل آنها مي‌باشد، اين واقعيت است كه يك محرك و انگيزه‌ي واحد باعث حركتهاي مختلفي مي‌شود، يك وضعيت بيروني واحد تصميمات مختلفي را موجب مي‌گردد. البته تعيين‌كننده براي اين گونه‌گوني در سمت‌وسوي اراده، تنوع تصوراتي است كه اين ملت كسب كرده است و يا تنوع در ويژگيهاي جسمي است كه هر ملت در مبارزه‌اش براي ماندن در خود پرورانده است.

سپس ما سوال كرديم كه چگونه اين اشتراك خصائل بوجود مي‌آيد و سوال را به اين ترتيب پاسخ داديم كه عاملهاي تأثيرگذار يكسان، يكساني در كاراكتر را باعث مي‌شوند. چنين بود كه ما ملت را چون اشتراك در سرنوشت [اجتماع هم‌سرنوشتان] تعريف كرديم.

در اين مرحله بايد مفهوم اشتراك در‌سرنوشت را دقيق‌تر تعريف كنيم، چه اشتراك به معني تشابهت نيست... چون اشتراك در سرنوشت به معني تحميل يك سرنوشت يكسان نيست، بلكه به مفهوم تجربه‌كردن مشترك يك سرنوشت در رابطه‌ي مدام با يكديگر و تأثير متقابل آنها است... نه يكساني در سرنوشت، بلكه تنها تجربه‌كردن مشترك سرنوشت و رنج‌ مشترك بخاطر آن است كه اشتراك در سرنوشت، يعني ملت را مي‌سازد... بنابراين ملت را مي‌توان نه چون يكسان بودن در سرنوشت، بلكه اشتراك در خصوصيات زائيده‌ي اشتراك در سرنوشت تعريف نمود. اين همچنين تعريف زبان است براي ملت. با انسانهايي كه در ارتباط تنگاتنگ هستم، يك زبان مشترك بوجود مي‌آورم؛ و با انسانهايي كه زبان مشترك دارم در ارتباط تنگاتنگ هستم...

Bauer, Otto: Die Nationalitaetenfrage und die Sozialdemokratie. Wien 1907, S. 95 - 97


 

 

7. ملت از ديدگاه ماركسيسم ‌‌ـ ‌لنينيسم

 

سوسيالستهاي اوليه در فرانسه‌ي قبل از 1840 در همان ابتدا ديدگاهي در مورد ملت و دولت ملي داشتند كه با ديدگاه اكثريت نويسندگان غيرسوسياليست در تضاد قرار دارد. اين تفاوت به ويژه در «مانيفست كمونيستي» وضوح مي‌يابد، اثري كه ملت، آگاهي ملي، ميهن‌پرستي و ملي‌گرايي را خصوصيات بورژوازي (يعني سرمايه‌داران و طبقات متوسط و بالا كه در مسير حركت آينده‌ي تاريخ سلب قدرت مي‌شوند) قلمداد مي‌كند و آينده‌ي بشريت را نه تنها در يك جامعه‌ي بي‌طبقه، بلكه همچنين به ميزان زيادي بدون دولت ملي، در هر حال بدون يك جامعه‌ي ناسيوناليستي مي‌بيند.

 

كارل ماركس و فرديريش انگلس: مانيفست حزب كمونيست (1848)

 

فريدريش انگلس (1895 ـ 1820)، فرزند صاحب يك كارگاه ريسندگي بود، بعدها خود انگلس اداره‌ي اين كارگاه را برعهده گرفت، 1842 همكاري با كارل ماركس، اون و چارتيستها[4] [طرفداران انديشه‌ي قانون اساسي در انگليس] را شروع كرد، براي سوسياليسم علمي يك اثر پايه‌اي در باره‌ي طبقه‌ي كارگر انگليس نوشت، در 47/1848 با همكاري كارل ماركس «مانيفست كمونيستي» را تدوين نمود.

كارل هاينريش ماركس (1883 ـ 1818)، فيلسوف و سياستمدار آلماني، 1824 ترك يهوديت و ملحق شدن به پروتستانتيسم، تحصيلات حقوق در بن و برلين، شاگرد هگل، 1842 سردبير روزنامه‌ي «راينيشه تسايتونگ» كه يك روزنامه‌ي اپوزيسيوني عام در كلن بود، از طريق انگلس با اقتصاد ملي انگليس آشنا مي‌شود، 1848 بر اساس پيش‌نويس انگلس «مانيفست كمونيسستي» را نوشت كه در ابتداي انقلاب 49/1848 آلمان انتشار يافت، اما تأثيرات بلاواسطه‌اي به دنبال نداشت. ماركس از انديشه‌ي يك جمهوري واحد آلماني و از مبارزه‌ي مشترك دولتي وقت آلماني بر عليه روسيه‌ي ارتجاعي دفاع مي‌كرد.


 

... به كمونيستها اتهام زده‌اند كه آنها مي‌خواهند وطن را، مليت را ملغي كنند. كارگرها وطن ندارند. كسي نمي‌تواند از آنها چيژي را كه ندارند، بگيرد. پرولتاريا بايد ابتدا سيادت سياسي را به كف آورد، خود را به طبقه‌ي ملي ارتقاء داده و به مثابه‌ي ملت بنياد نهد. اين خود يك امر ملي است، هر چند كه اين به همان معنايي نيست كه بورژوازي آن را مي‌فهمد. با رشد بورژوازي، با آزادي تجارت و بازار جهاني، با هم شكل شدن توليد صنعتي و به تناسب آن با تغييرات شرايط زندگي، ترشحات ملي و تضادهاي خلقها پيوسته از بين مي‌روند. كسب قدرت و حاكميت سياسي توسط پرولتاريا آن را باز هم بيشتر محو مي‌كند. حركتهاي متحدِ دست كم كشورهاي متمدن يكي از اولين شرايط رهايي پرولتاريا مي‌باشد. به همان ميزان كه استثمار فرد از فرد از ميان برداشته مي‌شود، استثمار ملت توسط ملت نيز محو خواهد شد. بدليل تضادهايي كه طبقات در داخل خود ملت دارند، جبهه‌گيري خصمانه‌ي ملتها بر عليه يكديگر از بين خواهد رفت...

Marx, Karl; Engels, Friedrich: Manifest der Kommunistischen Partei. Berlin 1958, S. 29. f.


 

    

بسيار تنگ‌تر ـ و با بغرنجي خيلي كمتر ـ از مفهوم ملتِ «ماينكه» و «باور» مفهوم ملت استالين است كه سال 1913 به رهنمود لنين پي‌ريزي كرد: ملت محصول يك روند تاريخي است و ناميدن آن به عنوان ملت مستلزم وجود مشخصاتي است كه بر طبق آن جوامع زباني كه از دولت خود برخوردار نيستند را نمي‌توان ملت ناميد. از طرفي ديگر استالين با رد عنصر نژاد در تعريف ملت در تضاد آشكار با بخش بزرگ نويسندگان معاصر خود قرار مي‌گيرد، بخشاً مواضع «ميل» و «رنه» را طرح مي‌كند و هيچ تكيه‌اي به مواضع ماترياليسم تاريخي نشان نمي‌دهد.

 

ژ. و. استالين: ماركسيسم و مسئله‌ي ملي (1913)  

 

ژوزف ويساريونويچ استالين (1953 ـ 1879)، از 1901 عضو كميته‌ي حزب سوسيال دمكرات كارگري روسيه، از سال 1903 چندين بار به سيبيري تبعيد شده، 1912 عضو كميته مركزي بلشويكها شد، روزنامه‌ي حزبي «پراودا» را بنياد نهاد؛ بعد از تحقيقات در مورد «مسئله‌ي مليتها» 1913 در وين دستگير و تا سال 1916 به سيبري تبعيد گرديد؛ سهم تعيين‌كننده‌اي در طرح‌ريزي و پيشبرد انقلاب اكتبر روسيه داشت؛ از 1917 تا 1923 سمت كميسارياي خلق براي مسئله‌ي مليتها را داشت، هنگام بيماري لنين تداركات لازم براي كسب قدرت را ديد؛ 1922 دبير كل حزب كمونيست روسيه (بلشويك) شد؛ بعد از مرگ لنين مخالفان و رقباي خود را از طريق «پاكسازي» و دادگاههاي نمايشي از ميان برداشت و اتحاد جماهير شوروي را به يك سيستم تماميتگرا بسط داد.


 

ملت قبل از هر چيز يك اشتراك است، يك اشتراك معين از انسانها. اين اشتراك اشتراك نژادي يا قبيله‌اي نيست. ملت كنوني ايتاليا از رومي‌ها، جرمانيها، اتروسكيها، يونانيها، عربها و غيره تشكيل شده است. ملت فرانسه از گالي‌ها، روميها، بريتانيايي‌ها، جرمانيها و غيره بوجود آمده است. اين مسئله براي انگليسي‌ها، آلماني‌ها و غيره نيز صدق مي‌كند كه از نژادها و قبيله‌هاي مختلفي بوجود آمده‌اند. بنابراين ملت يك اشتراك نژادي و قبيله‌اي نيست، بلكه اشتراكي از انسانهاست كه تاريخاً شكل گرفته است. ملت يك اشتراك پايدار تاريخاً شكل‌گرفته است، آن هم بر شالوده‌ي اشتراك در زبان، قلمرو سياسي، زندگي اقتصادي و سرشت فيزيكي كه در فرهنگ مشترك تجلي مي‌يابد. بديهي است كه ملت نيز چون هر پديده‌ي تاريخي تابع قانون تغييرات است كه تاريخ، آغاز و پايان خود را دارد... اينجا بايد تأكيد شود كه هيچ كدام از مشخصات نام برده براي ناميدن يك اجتماع بعنوان يك ملت به تنهايي كافي نيستند. اما چنانچه حتي يكي از اين ويژگيها كم باشد، اين ملت ديگر ملت نخواهد ماند. مي‌توان تصور كرد كه اجتماعاتي از انسانهاي با «كاراكتر ملي» وجود داشته باشند، بدون اينكه بتوانيم بگوييم كه آنها ملت هستند، مثلاً چنانچه آنها از لحاظ اقتصادي جدا از هم باشند، در كشورهاي مختلفي پراكنده باشند، زبانهاي مختلفي صحبت كنند و غيره. اين امر براي نمونه در مورد يهوديهاي روسي، گاليسيايي، آمريكايي، گرجستاني و يهوديهاي كوهي صدق مي‌كند كه به اعتقاد ما يك ملت واحد را تشكيل نمي‌دهند. اين مسئله براي آلمانيها و لتوانيهاي منطقه‌ي درياي شرق نيز معتبر است. و بالاخره نروژيها و دانماركيها به يك زبان واحد سخن مي‌گويند، اما يك ملت نيستند، چون از ويژگيهاي ديگر برخوردار نيستند. تنها اگر همه‌ي مشخصات نامبرده متفقاً وجود داشته باشند، يك ملت بوجود مي‌آيد...

Stalin, Joseph Wissarionowitsch: Marxismus und nationale Frage. In: ders. Werke, Bd. 2, Berlin 1950, S. 268, 272.


 

       

«فرهنگ كوچك سياسي» كتابي‌ست كه در سال 1985 در «جمهوري دمكراتيك آلمان» سابق انتشار يافت و در آن مفاهيم رسمي سياسي و تاريخي تعريف و تبيين شدند. اين كتاب مفهوم «ملت» را كاملاً بر مبناي ماترياليسم تاريخي تعريف مي‌كند، به اين معني كه ملت يك پديده‌ي از نظر تاريخي ضروري است كه در مسير حركت بشريت به سوي سوسياليسم و كمونيسم پيوسته در حال تكامل است. ملت بستر شكوفايي سرمايه‌داري است كه ضرورتاً جا براي سوسياليسم باز مي‌كند و اين نيز در مرحله‌ي پاياني تاريخ بشريت به كمونيسم مبدل خواهد گرديد. ملت در تمام اين مراحل تاريخي از اهميت بسزايي برخوردار است و از طريق رشد والا و نزديكي به مليتهاي ديگر ماهيتاً تحول كيفي پيدا خواهد كرد. محصول اين روندِ تكاملِ تاريخي ملتها، ادغام آنها در هم خواهد بود.

 


 

فرهنگ كوچك سياسي (1985)

 

 

ملت شكل ساختار و تكامل جامعه در صورتبندي جامعه‌ي سرمايه‌داري و كمونيستي است... در روند تكامل جامعه دو نوع بنيادي از ملت بوجود آمده‌اند: ملت كاپيتاليستي، ملت سوسياليستي. ملت كاپيتاليستي شكل سير و تكامل جامعه‌ي سرمايه‌داري است. مبناي اقتصادي آن شيوه‌ي توليد كاپيتاليستي مي‌باشد، به همين جهت نيز اين جامعه به طبقات آشتي‌ناپذير تقسيم شده و مملو از مبارزات طبقاتي و تنشهاي اجتماعي مي‌باشد. نيروي رهبري‌كننده‌ي اين نوع ملت بورژوازي مي‌باشد... تا زماني كه كاپيتاليسم در راه رشد گام بردارد، مي‌تواند دورنماي توسعه‌ي ملت را نيز بگشايد، و بورژوازي قادر خواهد بود نمايندگي ملت را برعهده داشته باشد، چون به ميزان زيادي منافع اين طبقه با ملت در انطباق خواهد بود. اما در مرحله‌ي افول سرمايه‌داري، كه امپرياليسم نام دارد، تضادهاي ملت با سرمايه‌داري انحصاري غالب پيوسته ژرفش پيدا خواهد نمود... تكامل بعدي ملت از مبارزه‌ي انقلابي طبقه‌ي كارگر براي از ميان برداشتن امپرياليسم و بناي سوسياليسم جدايي‌ناپذير است. طبقه‌ي كارگر منافع واقعي ملت را نمايندگي مي‌كند... اين طبقه از طريق انقلاب سوسياليستي و ساختن يك جامعه‌ي سوسياليستي مباني وجودي ملت را تغيير داده، به آن ماهيت نوين بخشيده و از اين طريق يك نوع كيفيتاً والا از اجتماع و اشتراك ملي خلق مي‌كند كه ملت سوسياليستي ناميده مي‌شود... ملت سوسياليستي در همان حال مناسبات كاملاً نوي با ديگر ملتها برقرار مي‌سازد. در مناسبات بين ملتهاي سرمايه‌داري خصومت، تلاش براي سركوب، فريب و سوءاستفاده و استثمار خلصت‌نما مي‌باشند، درحاليكه فاكتور تعيين‌كننده در روابط ملتهاي سوسياليستي با هم اصل انترناسيوناليسم پرولتري مي‌باشد. ملت سوسياليستي و مناسبات ملي در سوسياليسم ويژگي و سرشت خود را از طريق تأثيرات متقابل سياستهاي ملي و بين‌المللي كسب مي‌كنند. در اين رهگذر با ادامه‌ي روند تكاملي سوسياليسم رشديافته و گذر آن به كمونيسم وزن و اعتبار ويژه‌ي انترناسيوناليسم نيز رشد مي‌يابد.  در خاتمه‌ي اين روند يك جامعه‌ي بين‌المللي از ملتهاي سوسياليستي برابر حقوق پديد خواهد آمد. در صورتبندي اجتماعي كمونيستي نيز دو گرايش در سير ملت و روابط ملي عرض اندام مي‌كنند كه حاصل گرايشات نامبرده در جامعه‌ي سرمايه‌داري مي‌باشند و در جامعه‌ي سوسياليستي ماهيتي كيفيتاً تازه به خود مي‌گيرند: 1. گرايش رشد آزاد ملي از طريق شكوفايي پيوسته‌ي ملت؛ 2. گرايش به نزديكي همه‌جانبه و مدام ملتها به همديگر با اين نتيجه كه آنها در آينده‌اي دور در هم ادغام و ذوب خواهند شد...

Kleines politisches Woerterbuch. Berlin 1985, S. 632 – 636.


 

   

8. مفهوم ملت در فاشيسم آلمان و ايتاليا

 

ماكس هيلدبرت بوم ـ هر چند كه مخالف ناسيونال‌سوسياليسم بود ـ اما نماينده‌ي نمادين انديشه‌ي ملي، آنطور كه در آلمانِ نيمه‌ي اول قرن بيستم اشاعه پيدا كرد، محسوب مي‌شود. وي با مفهوم ،ملت فرهنگي «ماينكه» به مخالفت برخواست و مفهوم ملت را به «ملت [در] دولت» محدود ساخت. وي تلاشش را براي جداسازي مفاهيم «خلق» و «ملت» از همديگر ـ به مانند «ميل» و «رنو» ـ بر انديشه‌ي همبستگي استوار ساخت، اما آنرا (با پذيرش تفكرات ناسيوناليستي ايتاليايي) با مفهوم «اردنتا»، يعني انديشه‌ي «رهائي‌سازي بخشهاي اسير ماندة خلق» بسط داد كه به موجب آن بخشهايي از خلق كه به دولت ملي همزبان تعلق ندارند بايد به آن بپيوندند، چه كه جايگاه تاريخي خود را تنها در اتحاد با آن مي‌توانند پيدا كنند. بدين ترتيب وي يكي از پيش‌قراولان توجيه‌گر ادغام (حتي خشونت‌آميز) اقليتهاي آلماني‌زبان اروپا در يك آلمان بزرگ بشمار مي‌رود.

 

ماكس هيلدبرت بوم: خلق مستقل (1932)

 

ماكس هيلدبرت بوم (1943 ـ 1879)، نويسنده‌ي آلماني، مبتكر بخشهاي عمده‌ي تفكرات «خلقي»، مطالعه‌ي افسانه‌هاي حماسي قرون وسطي در ادبيات آلماني را رشد داد و تا سال 1934 رئيس انستيتو مطالعات مرزي و برون‌مرزي در مؤسسه‌ي آموزش عالي علوم سياسي آلمان در برلين بود.


 

هر دولت، صرف‌نظر از شكل و قانون‌اساسي‌اش، بر مجموعه‌اي از انسانها اعمال حاكميت مي‌كند كه توده‌ي اصلي مردم قلمروش را تشكيل مي‌دهند و تبعه‌ي آن مي‌باشند. اين دولت خواهان حاكميت مستمر است و حق اعمال اين حاكميت را غالباً از گذشته‌هاي خيلي دور استنتاج مي‌كند. چنين مناسباتي امروزه از نظر همة شهروندان و همچنين از نظر حقوق بين‌المللي امري پذيرفته شده است و مبناي قانون تابعيت هر كشوري را تشكيل مي‌دهد... چنين تبعيتي كه در اشتراك در سرنوشت و قانون آن دولت تجلي يافته است، در زبان متعارف مردم «خلق» ناميده مي‌شود... ما جداسازي اخيراً متداول شده بين «ملت دولتي» و «ملت فرهنگي» را رد مي‌كنيم. هر ملتي بر طبق طبيعت و ذات خود، ملت دولتي مي‌باشد. ما همچنين ظاهرگرايي دولتي در مفهوم فرانسوي و اروپاي غربي ملت را قانع‌كننده نمي‌يابيم. از نظر ما، ملت نه اصطلاح از لحاظ دمكراتيك پالايش‌شده‌اي است براي خلق دولتي ـ همچنين در كشور چند خلقي ـ ، و نه معادل آن خلقي مي‌باشد كه در دولتهاي به اصطلاح ملي كنوني اكثريت كم يا بيش مهمي را تشكيل مي‌دهد. مقصود ما از ملت خلقي مي‌باشد كه در عنصر قدرت سياسي به يك واحد مملو از اراده تكامل پيدا كرده و ... خود را به همين منظور بازسازي نموده است. براي نمونه حتي قبل از جنگ 1914 نيز اتريشي‌ ايتاليايي‌زباني كه خود را بخشي از خلق ايتاليايي رهائي‌نيافته به حساب مي‌آورد، جزو ملت ايتاليا بشمار مي‌آمد. برعكس، آلماني‌زباني كه ـ اگر بخواهيم بيرحمانه سخن بگوئيم ـ  برايش فرقي نكند كه در جبهه‌ي كشور محل سكونتش بر عليه آلمان در جنگ شركت ‌كند، نمي‌توان جزء ملت آلمان بشمار آورد. مقصود از اين گفته اين مي‌باشد كه تعلق به يك ملت و در عين حال همبستگي ملي به معني واقعي كلمه الزاماً نه به يك مجموعه‌ي دولتي و نه به اميد تشكيل آن در آينده وابسته است... ملت در هسته‌ي اصلي خود خلق دولتي است كه موجود است يا بوجود خواهد آمد... همچنين آن خارجياني جزو ملت به حساب مي‌آيند كه بدون تعلق رسمي به كشور مادري با آن در يك شرايط احساسي ويژه قرار دارند و سرنوشت و اراده‌ي آن را سرنوشت و اراده‌ي خود مي‌دانند، آن هم بدون آنكه با اين كار ضرورتاً قانون كشور متبوع خود را زيرپا بگذارد...

Boehm, Max Hildebert: Das eigenstaendige Volk. Darmstadt 1965, S. 30 f. 35 f.


 

           

در پي‌ريزي مباني تئوريك ناسيونال‌سوسياليسم آلمان (فاشيسم) قبل از هر چيز نژاد هسته و عنصر اصلي ملت را تشكيل مي‌داد، در حاليكه از نظر «بينوتو موسوليني»، پايه‌گذار فاشيسم ايتاليايي، دولت است كه بوجود آورنده‌ي ملت مي‌باشد. در نظريه‌ي فاشيسم وي دولت ملت خود را مي‌سازد، دولت همان هوشياري ذاتي ملت است. 

 

بنيتو موسوليني: مباني نظري فاشيسم (1932)

  

بنيتو موسوليني (1945 ـ 1883)، معلم، سال 1900 به عضويت حزب سوسياليست در آمد، خبرنگار و ناشر چند روزنامه، از جمله ارگان حزب سوسياليست ايتاليا به نام «آوانتي!» [به معني «پيش به سوي»]، بعدها به خاطر اينكه خواستار شركت ايتاليا در جنگ شد،ه بود، از اين حزب اخراج شد. وي موفق گرديد حزب خود به نام «حزب فاشيسم ملي» را به يك جريان توده‌اي تبديل كند. 1922 نخست‌وزير يك كابينه‌ي ائتلافي شد. اين امر در اتحاد با صنايع سنگين و نظاميان ميسر گرديد. از سال 1925 شروع به بناي يك ديكتاتوري تك‌حزبي و يك دولت تماميت‌گرا نمود كه خود بعنوان «دوكه» (رهبر) در رأس آن قرار گرفت. وي با هيتلر يك قرارداد منعقد كرد («محور برلين ‌ـ ‌روم») و در جنگ دوم جهاني در جبهه‌ي آلمان شركت نمود. وي 1943 از سوي پادشاه عزل و دستگير گرديد، اما توسط چتربازان آلماني از زندان رهائي يافت. وي «جمهوري سالو» را بنياد نهاد و سال 1945 هنگام فرار به سويس از طرف مبارزان ايتاليايي دستگير و كشته ‌شد.


 

... والاترين شخصيت ملتي است كه با دولت يكي باشد. ملت دولت را بر طبق نسخه‌ي قديمي مكتب طبيعت‌گرايي كه پايه‌ي روزنامه‌نگاري دولتهاي ملي بوجود آمده در قرن بيستم مي‌باشد، بوجود نمي‌آورد. برعكس! ملت است كه توسط دولت ساخته مي‌شود؛ دولتي كه به خلق درك اتحاد اخلاقي، اراده و به همين دليل هستي واقعي مي‌بخشد. حق استقلال هر ملتي از آگاهي در مورد هستي خود كه در ادبيات و ايده‌آلها يافت مي‌شود، استنتاج نمي‌شود، از يك وضعيت اتفاقي و با ادعاي عريان بوجود آمده كه اصلاً منتنج نمي‌گردد، بلكه از يك فعاليت آگاهانه، از يك اراده‌ي سياسي براي عمل و براي تعيين آزادي عمل خويش استدلال مي‌شود؛ سرچشمه‌ي دولت همين جاست؛ دولت به مثابه‌ي تبلور خواست و اراده‌ي عام اخلاقي بطور لاينقطع خالق قانون است. ملت به مثابه‌ي دولت يك واقعيت اخلاقي است كه وجود دارد و در حيات است. از حركت افتادنش به معني مرگش است.

به همين جهت دولت نه تنها اقتداريست كه حكومت مي‌كند و ميل و اراده‌ي تك‌تك افراد را به شكل قوانين و از طريق ارزيابي حيات معنوي عينيت مي‌بخشد، بلكه همچنين آن نيرويست كه اراده‌ي خود به بيرون را نيز به كرسي مي‌نشاند، آن هم به اين ترتيب كه سبب مي‌شود كه دولتهاي ديگر وي را به رسميت بشناسند و براي وي احترام قائل شوند. اقتداريست كه از طريق عملكرد عموم برگشت‌ناپذيري رشد دولت را به اثبات مي‌رساند. بنابراين دولت همچنين سازمان و توسعه‌ي ارضي‌ نيز است، حتي اگر از طريق اشاره‌ي ضمني به امكانات موجود باشد. چنين است كه دولت مي‌تواند خود را با اراده‌ي انساني مقايسه كند كه در سير تكاملي خودش محدوديتي نمي‌شناسد و خود را از طريق اثبات نامحدود بودن خويش عملي مي‌سازد...

دولت زندگي كوتاه آحاد خود را از طريق تجلي بخشيدن به آگاهي و هوشياري همگاني كل ملت تكامل مي‌دهد...

Mussolini, Benito: Della doctrina del Fascismo. In: Enciclopedia Italiana, Bd. XIV, 1932. deutsche Uebersetzung in: Mossulini Benito: Reden und Schriften, Zuerich 1934, S. 89 f. 


 

 

9. مفهوم ملت در بحث علمي بين‌المللي در مقطع پس از جنگ جهاني دوم

             

«لمبرگ»، «دويچ» و «آندرسون»، نويسندگان آلماني‌زبان و انگليسي‌زبان دهه‌ي 60 و 80 سده‌ي بيستم، تعريف ملت را بسط دادند، به نحوي كه آنها بدين منظور ويژگيهاي مشترك چون زبان، ادبيات، فرهنگ را ديگر محور قرار ندادند، بلكه ملاك را تنها وجود تـمـاس (communication) بين اعضاي آن ملت قرار دادند. از نظر آنها اين ارتباط ـ و موضوعات و دلايل مشترك اين ارتباط (ايدئولوژي ملي) ـ ملت را مي‌سازند. بنابراين وظيفه‌ي ناسيوناليسم عبارت از حفظ و تضمين وحدت و همبستگي ملت مي‌باشد. بر طبق نظريه‌ي «آندرسون» از جامعه‌اي كه ناسيوناليسم مي‌سازد «ملت حاصل مي‌شود».

 

ئويگن لمبرگ: ناسيوناليسم (1964)      

 

ئويگن لمبرگ (1976 ـ 1903)، داراي تحصيلات علوم سياسي و جامعه‌شناسي در پراگ، اشتغال به كار آموزگاري در پراگ و كاسل؛ 1957 ـ 1955 مسئول بخش مدارس وزارت فرهنگ ايالت هسنِ آلمان، از 1957 پروفسور جامعه‌شناسي امور آموزشي در انستيتوي تحقيقات بين‌المللي در امور تربيتيِ آلمان در فرانكفورت؛ محور اصلي كارش تاريخ اروپاي شرقي، اسلاويستيك و مسأله‌ي ملي.


 

آنچه كه ملتها را به ملتها تبديل مي‌كند و يا ـ كلي‌تر فرموله كنيم ـ از گروههاي بزرگ اجتماعي اجتماعات فعال و ملي و يا شبه‌ملي مي‌سازد و از اجتماعات پيراموني جدا مي‌كند، نه اشتراك در يك ويژگي، هم‌زباني، هم‌تباري، هم‌خصلتي، هم‌فرهنگي و يا تجمع تحت حاكميت يك قدرت دولتي، بلكه برعكس: سيستمي از برداشتها، ارزشها و نرمها است، تصوير معيني از دنيا و از جامعه است، و اين يعني يك ايدئولوژي؛ ايدئولوژي كه به يك گروه بزرگ كه وجه مشخصه‌اش يكي از مختصات برشمرده مي‌باشد، همبسته‌بودن و يكپارچگي و تعلق مشترك اعضاي آن را نشان مي‌دهد و به اين تعلق مشترك يك ارزش ويژه مي‌بخشد، و به عبارتي ديگر، يك گروه بزرگ را جذب و يكدست و از محيط پيرامون خود تفكيك مي‌سازد.

اگر برابري يكي از آن ويژگيها، آن چيزي مي‌بود كه ملتها را به ملتها تبديل مي‌كرد، آن چيزي مي‌بود كه حاملان اين ويژگي مشترك را به يك جامعه‌ي اشتراكي براي مرگ و زندگي متحد مي‌گردانيد، فداكاري، تلاش و قرباني برمي‌انگيخت، در اين صورت خرسندي بخاطر اين بازمانده‌ي شرايط اجتماعي ابتدايي برحق مي‌بود، همچنين اين انتظار كه تعقل در حال رشد و روشنگري پيوند محكم و قلبي را به دليل وجود يكي‌بودن اين ويژگي [رنگ موي واحد، زبان واحد، ...] و تضادهاي برآمده از آن به مرور زمان از بين مي‌برند.

[اما برابري در اين ويژگيها نمي‌تواند بوجود آورندة ملت باشد.] چرا كه كدام تعهد اخلاقي را، كدام انگيزه را براي عشق و نفرت، براي ازخودگذشتگي و جنايت برابري رنگ مو يا شكل جمجمه و يا زبان و تبار مي‌توانست بدست بدهد، چنانچه در پشت آن يك برداشت معين از دنيا و جامعه، سيستمي از ارزشها و نرمها [نظام ارزشي] نمي‌بود كه به اين برابري يك برجستگي و ارزش ويژه، يك خصلت تعهدآور ببخشد، خصلتي كه فرد را به آناني متصل مي‌كند كه همچون وي آن ويژگيها را دارند، و از آناني جدا مي‌سازد كه از اين ويژگي برخوردار نيستند! اما اين نظام ارزشي (ايدئولوژي) اساس است، مهمترين چيز است؛ ويژگيها تنها ابزارهاي كمكي هستند كه ايدئولوژي خود را بر آن وفق مي‌سازد.

بنابراين ناسيوناليسم يكي از آن ايدئولوژيهايست كه وحدت داخلي گروههاي بزرگ را بوجود مي‌آورند و بين آنها (گروههاي بزرگ) و محيط مرزبندي ايجاد مي‌كنند، به آنها يك جايگاه و نقش در تاريخ بشريت و يا حوزه‌ي فرهنگي‌اشان مي‌دهند و فداكاري و برخي اوقات تعصب و تندروي اعضاي اين گروهها را برمي‌انگيزانند، آنها را به يك نظام معين از ارزشها متعهد مي‌سازند، آري براي آنها معني و مفهوم زندگي را تعبير مي‌كنند.

اگر بخواهيم آنچه را كه گفته شد در يك فرمول خلاصه كنيم، بايد بگوييم كه ناسيوناليسم بعنوان يك ايدئولوژي وحدت‌بخشِ آن گروههاي بزرگ يا جوامع بزرگ ظاهر مي‌شود كه بشريت از آغاز به آنها تقسيم شده و به احتمال قريب به يقين همچنان تقسيم خواهد شد.

Lemberg, Eugen: Nationalismus. Reinbek 1964, Bd. 2, S. 52 f.


 

 

كارل ولفگانگ دويچ: ملت‌سازي ـ دولت ملي و انتگراسيون (1966)

 

كارل ولفگانگ دويچ (1992 ـ 1912)، استاد علوم سياسي، داراي تحقيقات در مورد نقش رسانه‌هاي همگاني در جامعه‌ي ارتباطات، 1958 ـ 1967 پروفسور دانشگاه يال در نيوهاون، 1967 ـ 1978 پروفسور دانشگاه كمبريچ، 1977 ـ 1985 مدير انستيتو تحقيقات قياسي جوامع مختلف در مركز علوم برلين.


 

«ملت» خلقي است كه از دولت برخوردار است. براي اينكه بتوان صاحب دولتي شد، بايد تعدادي از اعضاي اين خلق بخش اصلي نيروهاي رهبري كننده‌ي [سران] دولت را تشكيل دهند و تعداد بيشتري از اعضاي اين خلق با اين دولت به نحوي احساس يگانگي كنند و آنرا مورد حمايت قرار دهند.

از طرفي ديگر «خلق» يك شبكه‌ي ارتباطي كشدار و هرمقصودي را برآوردسازنده‌اي از انسانها مي‌باشد. خلق تجمعي از افراد است كه سريع و مفيد با وجود فواصل زياد و در باره‌ي موضوعات مختلف با هم مي‌توانند ارتباط برقرار كنند. آنها بايد براي اينكار عادات و رسومات ارتباطي معيني داشته باشند، معمولاً  يك زبان و هميشه يك فرهنگ به مثابه‌ي اندوخته‌اي مشترك از معاني و خاطرات؛ آن بستر مشترك فرهنگي كه ممكن و محتمل مي‌سازد كه افراد در زمان حال و در آينده‌ي نزديك علايق و برداشتهاي مشترك را با هم داشته باشند.

آحاد يك خلق معين در ارتباط با عادات و كاراكتر با هم شباهت دارند و يكديگر را در ارتباط با عادات ديگر تكميل مي‌كنند. چنانچه يك بخش مهم از يك خلق براي دستيابي به قدرت سياسي براي گروه قومي و زباني خود تلاش ورزد، مي‌توانيم از آن به عنوان مليت نام ببريم. چنانچه اين مليت به اين قدرت ـ كه معمولاً به معني تشكيل يك دولت مي‌باشد ـ دست يافت، «ملت» ناميده مي‌شود...

Deutsch, Karl Wolfgang: Nationenbildung – Nationalstaat – Integration. Duesseldorf 1972, S. 204.


 

     

بنديكت اندرسون: كشف ملت (1983)

 

بنديكت اندرسون، متولد 1936 در كومينگ چين، محقق و پروفسور در زمينه‌ي سيستمهاي حكومتي و آسيا، مدير «برنامه‌ي آسياي جنوب شرقي» در دانشگاه كورنل نيويورك.


 

... ملت يك اجتماع سياسي متصور شده است ـ آنهم به عنوان [اجتماع سياسي] محدود و مستقل.

ملت به اين دليل تصور ذهني است كه اكثريت اعضاي حتي يك ملت بسيار كوچك همديگر را هيچگاه نخواهند شناخت، با هم برخورد نخواهند كرد و حتي از همديگر چيزي نخواهند شنيد، و اين درحاليست كه در ذهن هر يك از آنها تصور اين اجتماع وجود دارد... حقيقتاً تمام اجتماعاتي كه از اجتماع روستاييِِ برخوردار از ارتباطات رودررو بزرگترند اجتماعاتي تصوري هستند.  اجتماعات نبايد از طريق عيني بودن و اصالتدار بودنشان از همديگر تميز داده شوند، بلكه به شيوه‌اي كه آنها متصور مي‌شوند...

ملت به اين دليل [بعنوان اجتماع سياسي] محدود متصور مي‌شود كه حتي بزرگترين آنها با جمعيتي مثلاً بيشتر از يك ميليارد نفر در مرزهاي محدود و معين (هر چند متغير) زندگي مي‌كنند، آن سوي مرزهايي كه در چهارچوب آنها ملتهاي ديگري زندگي مي‌كنند. هيچ ملتي خود را با كل بشريت يكسان نمي‌گيرد. حتي آتشي‌ترين ناسيوناليستها خواب آن روزي را نمي‌بينند كه در آن همه‌ي اعضاي نژاد انسان به ملت آنها تعلق داشته باشند ـ مثلاً طوري كه براي مسيحي‌ها در زمانهاي گذشته‌ مقدور بود ـ خواب يك كره‌ي صرفاً «مسيحي» را ببينند.

ملت به اين دليل [بعنوان اجتماع سياسي] مستقل متصور مي‌شود، چون مفهوم آن در زماني متولد شد كه روشنگري و انقلاب حقانيت امپراطوريهاي هرمي و سلطنتي را كه خود را حكومتهاي الهي قلمداد مي‌كردند زير سوال بردند... به همين دليل ملتها سودايي جز آزادي در سر ندارند، آن هم آزادي بلاواسطه... ملاك و نماد اين آزادي دولت مستقل است.

و بلاخره ملت به مثابه‌ي يك اجتماع در ذهن متصور مي‌گردد، چرا كه وي مستقل از نابرابري اجتماعي و استثمار موجود در داخل خود ملت به مثابه‌ي يك اتحاد «رفيقانه» از انسانهاي برابر در اذهان ظاهر و درك مي‌شود. [...]

Anderson, Benedict: Die Erfindung der Nation. 2. Auflage, Frankfurt/Main, 1988, S. 15 f.


 

 

 

 

 

Dorothea Weidinger (Hrsg.):مــنــبــع:                                                          

Nation – Nationalismus – Nationale Identität.

Bonn 2002.  Bundeszentrale fuer politische Bildung.

Schriftenreihe Band 392. S. 25 – 44.

ISBN 3-89331-472-5 – ISSN 0435-7604.

 

 


 

[1]  «مفهوم ملت و پيدايش و بالش آن از قرن 18 تا 20 ميلادي» فصل اول (ص. 11 تا 23) كتابي است تحت عنوان «ملت ـ ناسيوناليسم ـ هويت ملي» كه به كوشش دوروته‌آ وايدينگر (Dorothea Weidinger) در سال 2002 از طرف «مركز فدرال آموزش سياسي آلمان» منثشر گرديده است. البته لازم به ذكر است كه با اين فصل، بحث كتاب در مورد «ملت» پايان نمي‌پذيرد و در فصلهاي بعدي ‌آن دنبال مي‌شود. كتاب مشتمل بر 7 فصل است. عناوين فصول 2 تا 7 آن به ترتيب ذيل مي‌باشند: 2. درك و هوشياري ملي، ميهن‌پرستي، ناسيوناليسم و سير تكوين آنها از قرن 18 تا 20 ميلادي, 3. ملت سازي، احساس ملي و ناسيوناليسم در سرزمينهاي آلماني‌زبان بين سالهاي 1806 و 1945؛ 4. تصوير ملتها در تاريخ، كليشه‌هاي ملي و پيدايش و تحول آن؛ 5. ملت، ناسيوناليسم و هويت ملي پس از جنگ جهاني دوم؛ 6. آيا پس از وحدت مجدد ‌آلمان شاهد رشد ناسيوناليسم در اين كشور هستيم؟ 7. روند اتحاد اروپا و ملت. بخش پاياني كتاب حاوي يك فرهنگنامة كوچك است كه در آن برخي مفاهيم كتاب مجدداً بطور خلاصه تعريف شده‌اند كه در آن تعريف مفهوم «ناسيون» به شرح ذيل آمده است: ‹‹‹مفهوم ملت به آن گروه بزرگ اجتماعي اطلاق مي‌شود كه از طريق اشتراك در تبار، محل سكونت، زبان، دين، نظام حقوقي و دولتي، اشتراك در فرهنگ، برداشتهاي معين در مورد دنيا و جامعه، تاريخ و همچنين از طريق حدت رابطه بين اعضاي آن مشخص مي‌گردد.  در اين راستا آنچه كه از اهميت بسزايي برخوردار است اين مي‌باشد كه اعضاي اين گروه بزرگ اجتماعي در مورد اينكه آنها از گروههاي اجتماعي ديگر متمايز هستند، قانع و مطمئن باشند، چرا كه الزاماً همة اين مختصات و ويژگيها هميشه در يك ملت وجود ندارند. علاوه براين، مفاهيم «ملت دولتي»، «ملت فرهنگي» و «ملت ارادي» از هم متمايز مي‌گردند. تلاش براي تعريف «ملت» بر اساس مشخصات عيني و قابل قبول عموم تا امروز نافرجام مانده است. از نظر تاريخي تا اوايل قرن 18 در كنار ناميدن مناطق و گروههاي اجتماعي [بعنوان] «ملت»، اصطلاحات هم‌تراز ديگري نيز وجود داشته‌اند. براي نمونه در عهد باستان و اوايل قرون وسطي اصطلاح لاتيني «natio» را براي تبار يا براي محلي كه يك شخص از آن آمده باشد بكار مي‌بردند. در قرون 19 و 20 مفهوم «ملت» ـ ابتدا در اروپا ـ به يك مفهوم محوري انتگراسيون و وحدت سياسي تبديل ‌گرديد.››› (ص 128 كتاب). تلاش مي‌كنم در فرصتهاي آينده حداقل بخشهاي ديگري از كتاب را ترجمه و در اختيار علاقمندان اين مبحث قرار دهم. (مترجم)  

[2]   در قرون وسطي و ابتداي عهد جديد « طبقة سوم» به شهروندان، پيشه‌وران و كشاورزان گفته مي‌شد كه بر عكس «طبقة اول» و «طبقة دوم» فاقد امتيازات ويژه بودند. «طبقات اول و دوم» به ترتيب اشراف و كاست روحانيون بودند. (مترجم)

[3]   «ماركسيسم اتريشي» مكتب اتريشي ماركسيسم است كه از سال 1904 بوجود آمد. پيروان اين مكتب بر خلاف مكتب ماركسيسم‌ ـ لنينيسم انقلابي به اصل حاكميت اكثريت در سازمانهاي دمكراتيك و ساختار پارلمانتاريستي اعتقاد داشتند. (مترجم)

[4]  چارتيسم اولين جنبش كارگري در انگليس بود (دهة چهل قرن 19). خواسته‌هاي اين جنبش انتخابات عمومي، مخفي، همگاني و برابر، همچنين اصلاح پارلمان و برگزاري سالانة انتخابات بودند. (مترجم)