دو نامه پيرامون برگزاري کنفرانس
»تمرکززدايي، فدراليسم، ...؟«
در روزهاي 9 و 10 دسامبر 2006 در کلن
خطاب به مسئول »انجمن پژوهشگران ايران«، برگزارکنندة کنفرانس
آقاي دکتر لاجوردي محترم،
مصاحبة »دويچه وله« را با شما ملاحظه نمودم. دست شما درد نکند. اين مصاحبة شما بسان مقالة محوريتان در سايت »انجمن پژوهشگران ايران« حاوي نکات درست و اصولي بود. اما نکتهاي که در تمام آنها، و از جمله اطلاعية مربوط به کنفرانس حاضر، نظرم را جلب کرد، تأکيد بيش از حد شما روي مقولاتي چون »تماميت ارضي« و »وحدت و يکپارچگي ايران« ميباشد. ضمن ارج نهادن به نظريات شما، اجازه ميخواهم خدمتتان عرض کنم که از نظر من خود اين واژهها از يک نگرش تمرکزگرايانه حکايت ميکنند. اتفاقاً »ناسيوناليسم قومي« حاکم و شووينيستها (به ويژه در صفوف سلطنتطلبها) از همين زاويه و با همين حربه است که به مصاف با مليتهاي غيرفارس ايراني ميروند. شما که در راه گسترش دمکراتيسم و ديالوگ بين روشنفکران ايراني متعلق به مليتهاي مختلف تلاش ميکنيد، و من به سهم خود از اين بابت از شما ممنونم، عليالقاعده نبايد پيششرط ديگري، غير از ارادة مردمي قائل شويد. و تن دادن به ارادة مردمي در جامعة برخوردار از بافت متنوع قومي ـ ملي
تماميت ارضي را نه به يک پيششرط، بلکه به حاصل يک توافق
تبديل خواهد نمود.
آقاي دکتر لاجوردي محترم، ميدانم نظر شما، چون اکثريت روشنفکران فارسزبان غيرچپ، در اين ارتباط با من متفاوت است (و شايد خود اين امر هم که چه کساني شيفتة تماميت ارضي هستند و چه کساني اساساً تمايل شنيدن آن را هم ندارند، چه رسد به اينکه خود، آن را مطرح سازند و به آن متعهد شوند، تفحص و تحليل جالبي بدست بدهد)، با اين وجود، صراحت و صداقت و ادب ايجاب ميکند که شما را در جريان نظريات شخصي خود قرار بدهم.
در همين راستا ذيلاً بخشهايي از نطقي را با اندکي تغييرات برايتان بازنويسي ميکنم که چندي پيش در کنفرانسي در ارتباطي مشابه ايراد نمودم.
در ضمن همانطور که در ميل قبليام خدمت شما نوشتم، بنده مقالاتي را در خصوص مقولات مختلف مرتبط به مسئلة قدرت سياسي در کشور چندمليتي ترجمه يا نگاشتهام که در صورت تمايل آنها را برايتان ارسال خواهم نمود.
از توجه شما سپاسگزارم.
ناصر ايرانپور
ـ روزنامهنگار و مترجم ـ
ناصر ايرانپور
کوتاه سخن: امر پابرجاماندن وحدت ايران به چگونگی تعامل با مسئلهی ملی در ايران ارتباط بلاواسطه دارد. اما چنين به نظر ميرسد که بخشی از روشنفکران و صاحبنظران مرکزگرا و شووينيسمزده (که الزاماً فارسزبان نيستند و در بين مليتهای ايرانی غيرفارس، چون کُرد و آذری، هم از قماش آنها کم نيستند) اين منطق ساده فوقالذکر را که در اين سياهه با فرمولبنديهای متفاوت بارها تکرار شده، هنوز درک نکردهاند؛ درک نکردهاند که اين آنان هستند که بايد اثبات کنند که در نظام آينده بر مليتهای ايرانی غيرفارس، آن نميرود که در گذشته رفته است؛ درک نکردهاند که آنها هستند که بايد ثابت کنند که چنانچه ملت و قوم و خلقی از ايران جدا شود، از لحاظ برخورداری از آزادی، عدالت، رفاه و پيشرفت به نسبت آنچه که آنها عرضه ميکنند، متضرر خواهد شد و به همين دليل به سودش است که داوطلبانه در چهارچوب ايران بماند، و بالاخره درک نکردهاند که اين مليتهای غيرفارس ايران نيستند که بايد برای حضراتی که خود را به تنهايي صاحبخانه ميدانند، سوگند پايبندی به پابرجا نگهداشتن ابدی اين خانه ياد کنند، بلکه خود آنان هستند که بايد بعنوان يکی از چندين طرف سياسی و قومی ايران به جای سوگند به »وحدت« خاک و ارض، سوگند وفاداری و پايبندی به معيارهای انسانی، رعايت عدالت و برابری در همة شئون اجتماعی، سياسی، اقتصادی، فرهنگی، زبانی و به ويژه سوگند عدم توسل به زور و خشونت و تانک و توپ و ترور در برخورد با مليتهای ايران در صورت بروز اختلاف ياد و با انديشههای »ملتسازی« شووينيستی و فاشيستی نوع محمود افشارها وداع کنند؛ آنها بايد درک کنند که خود آنها و به ويژه »دکترين صاحبخانگی« آنهاست که بخشی از مشکل و منشأ بحران موجود ميباشند، دکترينی که ملغمهای است از ملیگرايي افراطی قومی فارس که البته مناديان و مبلغان آن الزاماً فارس نيستند، با اين وصف بايد آنها را شووينيست ناميد (يک دولت، يک ملت، يک فرهنگ، يک زبان)، تشيع (يک دين، يک مذهب، يک فرقه) و سلطنت (يک پادشاه، يک سطح سياسی ـ دولتی، يک کانون قدرت). آنچه اين سه مؤلفة ناسيوناليسم، کلريکاليسم و مونارشيسم سنخ ايرانی را به هم پيوند داده است تبعيض، اقتدارستايي، تمرکزگرايي و استبدادسالاری ميباشد. باری، اينان مختصات اصلی شووينيسم گونة »ايرانی« ميباشند که در پيوند با مسألهی ملی در ايران نميتوان به آن بيتوجه ماند و به چالش نکشيد. [اين پاراگراف پس از ويرايش جديد برای انتشار در سايتهای انترنتی به متن نامه اضافه گرديد.]
(2) دستيابي به امكانات و مكانيسمهاي پيشرفت همهجانبة مناطق مسکوني مليتهاي ايراني،
(3) عدالت اجتماعي، فرهنگي، زباني، جنسي در همة ايران و همچنين
(4) آزادي و دمكراسي تسهيمي و مذاکرهاي،
ميباشد.
اين مهم از طريق دستيابي به مکانيسمها و اصول ذيل قابل تحقق است:
(1) تمرکززدايي کامل سياسي، فرهنگي، اقتصادي و تأمين و تضمين استقلال عمل داخلي در هر يک از مناطق مليتهاي ايران در چهارچوب كشور فدرال ايران،
(2) غيرميليتاريزه كردن تمامي آن مناطق؛ در چنين حالتي طرفدار اين هستم كه براي انحلال كامل ارتش فعاليت كنيم، اگر نميخواهيم اين مناطق از آرايش نظامي خود برخوردار باشند،
(3) تشكيل و تضمين استقلال قوه سه گانة مقننه، قضائيه، اجرائيه در گسترة ايران و در ايالتها،
(4) ايالتي كردن كامل ارگانهاي انتظامي و امنيتي،
(5) برخوردار کردن اين مناطق از منابع مالي كافي با عنايت به الف) درجة عقبماندگي و ب) نفوس آنها،
(6) جدايي كامل دين و ايدئولوژي از دولت و سكولاريزه كردن بافت دولتي، مضامين دروس و نظام آموزشي و حقوق قضايي (كيفري، مدني، اداري، كاري)،
(7) رسميت يافتن همة زبانهاي ايراني، اعم از فارسي، کردي، آذري، بلوچي، ترکمني و عربي در همة عرصة كشور و در اختيار قرار دادن امكانات دولتي کامل براي آموزش اين زبانها؛ زبان رسمي هر منطقه و ايالتي بايد زبان اکثريت ساکنان آن باشد،
(8) تضمين خودمختاري و فدراليسم در قانون اساسي،
(9) تضمين سازمانهاي بينالمللي براي مصون ماندن از تهاجم احتمالي دولت مركزي به ساختارهاي دولتي اين مناطق،
(10) مشاركت در كابينة دولتي و ارگانهاي فدرال (وزارتخانهها، ادارات فدرال، سفارتخانهها) به نسبت جمعيت،
(11) برخورداري از حق وتو در ارگان مشترك ايالتها در سطح فدرال،
(12) برخورداري مناطق از ارگانهاي دولتي سراسري فدرال،
(13) تضمين استقلال و از انحصار دولت در آوردن رسانههاي همگاني و بازسازي نوين آن بر اساس ايالتها و دادههاي اتنيكي،
(14) تضمين برابري زن و مرد، ...
آري، تحقق و تضمين اين اصول است كه بايد براي ما اولويت و ارجحيت داشته باشد، و نه تماميت ارضي. به عبارتي ديگر تحققپذيري اين اصول از نظر روشنفکران مليتهاي غيرفارس ايران بايد شرط ماندن آنها در كشور ايران باشد.
به منظور تفهيم اين رويكرد شايد بهتر باشد كه همزيستي و حيات مشترك مليتها را با همزيستي زوجين و ادامة زندگي مشترك زن و مرد مقايسه كنيم. زندگي به ما ميآموزد كه نه تشكيل زندگي مشترك و يا ادامة آن بدون قول و قرار و شرايط لازم ممكن است و نه جدايي. به عبارتی ديگر نه نفس ادامة همزيستي به خودي خود درست است و نه پايان دادن به آن. در شرايطي اين صحيح است و در شرايطي آن.
لذا پاسخ قطعي روشنفکران غيرفارس به سوال اساسی »تماميت ارضي، آري يا نه؟« منوط به پاسخ به پرسشهاي ذيل است:
(1) تا چه اندازه در نظام سياسي آينده ستم ملي رفع خواهد گرديد؟
(2) تا چه اندازه آنها خواهند توانست در مورد سرنوشت سياسي خود تصميم بگيرند و نظام سياسي در مناطق خود را خود سازماندهي و ساماندهي كنند؟
(3) تا چه اندازه در تصميمگيريهاي دولت مركزي و به ويژه در قانونگذاري مجلس فدرال سهيم خواهند بود؟
(4) چه حق وتويي خواهند داشت؟
(5) از چه امكانات مالي برخوردار خواهند بود؟
(6) چه ارگاني، با چه بافت و مكانيسمي، در مورد اختلافات دولت فدرال و دولتهاي ايالتي داوري خواهد كرد؟
(7) ارتش و نيروهاي امنيتي چه نقشي خواهند داشت؟
پاسخ مقتضي به پرسش مطرح شده را دست آخر مردم هر يک از مناطق بطور جداگانه پس از ارزيابي پارادايمهای فوق در يك رفراندوم خواهند داد و نه قبل از آن.
البته دستهاي از صاحبنظران در بين مليتهاي ايراني غيرفارس (به ويژه آذري) طرح خواست استقلال خود (آذربايجان) و رد فدراليسم را به اين امر برميگردانند که به عقيدة آنها رفع ستم ملي در فدراليسم قابل تحقق نيست. به اعتقاد من، اين برداشت اشتباه است. هيچكدام از مليتهاي داخل سويس، اسپانيا و كانادا تحت ستم ملي قرار نميگيرند. اگر در كانادا يا اسپانيا با اين وجود نيروهاي سياسي وجود دارند كه خواهان استقلال هستند، الزاماً اين امر نبايد ارتباطي به ستم ملي داشته باشد. اگر دو يا چند مليت نخواهند در چهارچوب يك نظام سياسي واحد زندگي كنند، الزاماً نشانة اين نيست كه يكي يا بخشي از آنها سركوب شدهاند. اتفاقاً برعكس، ممكن است اتفاق بيافتاد كه مليتي به دليل اينكه وضعيت اقتصادي و مالي بهتري دارد و نخواهد مليت ديگري را از آن بهرمند سازد (اسپانيا)، و يا تمايزات اتنيكي و مذهبي آنها چنان عميق باشند كه همزيستي صلحآميز آنها دشوار گردد (ايرلند)، آنها بخواهند از هم جدا شوند.
علاوه بر اين به تجربة دولتهاي ملي امروز توجه كنيم. حتي نيرومندترين آنها در جهان گلوباليزه و به هم پيوسته و تك اقتصادي قدرت رويارويي با مسائل بزرگ جهان را ندارند، لذا متحد ميشوند، از ناسيوناليسم روزبروز بيشتر دوري ميجويند، مرزها را بين خود برميدارند، بازار مشترك ايجاد ميكنند، نظام حقوقي و سياسي مشترك ايجاد ميكنند، ارتش مشترك تشكيل ميدهند، يك سياست خارجي مشترك را دنبال ميكنند، ارگانهاي قانونگذاري و قضايي مشترك بوجود ميآورند،...، آنهم بعد از اين همه جنگ و ستيز با هم. آيا ما بايد به هر قيمتي، خارج از عملي بودن يا نبودن آن، تجربة تشكيل دولت ملي را كسب كنيم، تا بعد به اين نتيجه برسيم كه درستتر آن است كه در هم جذب و ادغام شويم و اتحاديه يا کنفدراسيون ملتهاي آسيا را بوجود آوريم؟ آيا تحقق اين حق از هم اكنون و از سكوي فدراليسم ميسرتر و کمهزينهتر نيست؟
چند پرسش فرضي: آيا ما بيشتر متمايليم شهروند يک کشور تک ملتي جون کشورهاي عربی باشيم که در آنها هر چند از ستم ملي خبری نيست، اما به همان اندازه نه از عدالت خبر چنداني است، نه از پيشرفت و نه از دمکراسي، يا تبعة کشوري چند مليتی چون سويس يا بلژيک؟ يقيناً در اين حالت يکي از اين دو کشور دمکراتيک را برميگزينيم.
لذا هرچند تلاش براي دستيابي به استقلال آذربايجان، ... را يک حق طبيعي و خدشهناپذير ميدانم، اما طرح و يا بهرهگيري از آن را به دلايل فوق صحيح نميدانم. در همان حال زير شرط تماميت ارضي را هم چون چـک سـفـيـد براي کسي امضا نخواهم کرد، بلکه تلاش خواهم کرد آن را منوط و مشروط به تأمين خواستهاي فوقالذکر نمايم. همچون خواستههايي هم تنها در يک نظام غيرمتمرکز، فدرال، دمکرات و سکولار تأمين خواهند شد.
در سال 1979 حکومت اسلامي ايران با رفراندوم »جمهوري اسلامي، آري يا نه؟« درصدد برآمد تا نظام سياسي آيندة ايران را مشخص نمايد. نمايندگان سازمانهاي سياسي کردستان به تهران رفتند و از سران وقت حکومت تهران خواستند، مشخص کنند که تکليف خواستهاي مردم کردستان در نظام آينده چه خواهد شد. نمايندگان مزبور پاسخ مشخصي نگرفتند، لذا گفتند که »چون ما ماهيت نظام آينده را به ويژه در ارتباط با مردم کردستان نميتوانيم از همين اکنون معين کنيم، از شرکت در انتخابات خودداري ميورزيم، لذا نه به آن رأي منفي ميدهيم و نه مثبت، چرا که اساساً نميدانيم به چه رأي بدهيم.«
تجربه ثابت کرد که آنها درستترين تصميم را گرفتند. همين امر در ارتباط با بحث امروز ما هم صدق ميکند.
نامة دوم:
آقاي دکتر لاجوردي گرامي،
سلام و خسته نباشيد.
بنده مايلم باري ديگر از دعوت و زحمات شما و همکاران گراميتان بسيار بسيار سپاسگزاري نمايم. اميدوارم در آينده نيز ـ با وصف مشکلاتي که شما با صداقت و صراحت به آنها اشاره فرموديد ـ شاهد همايشهاي مشابه باشيم. من از سخنرانيهاي سخنرانان بهرة بسيار بردم. يقين دارم که حضار ديگر هم از آن بيبهره نبودهاند. من همچنين از آشنايي با شما بسيار خرسندم. اجازه بدهيد که ذيلاً ملاحظاتي را خدمتتان عرض نمايم:
پشتکار شما را بسيار ميستايم. من تا اندازهاي ميدانم که برگزاري همچون مراسمي چقدر انرژيبردار، وقتگير، پرهزينه، ... است و لازمهاش داشتن اعصابي قوي. همچنين سبک کار شما بسيار تحسينبرانگيز است. همانطور که حضوري هم خدمتتان عرض نمودم، برداشت من اين بود که شما براي وصل کردن آمدهايد و نه براي فصل کردن. با وجود اينکه خودتان يک نظر منسجم سياسي داريد و اين محتملاً با اعتقادات بسياري از دعوتشدگان نامتقارن بود، معالوصف آگاهانه تلاش کرديد که آنها هم امکان بروز يابند و در پروسة دمکراتيک ديالوگ کاناليزه شوند. با پايبندي به اصل درست »با پاک کردن صورت مسئله، اصل مسئله از بين نميرود« گامي با ارزش در راستاي ايجاد گفتگو بين انديشورزان در اين حوزه نهاديد. و اين تمريني ارزشمند خواهد بود براي فرداي ميهنمان. ما از چنين ميزگردهايي کم داشتهايم، همواره به تنهايي به قاضي رفتهايم، آن هم با تمدن و سنت دولتمداري که مدعي هستيم، چندين هزار سال از آن ميگذرد. ما بيش از اين که با هم سخن بگوييم، در بارة هم سخن ميگوييم. همين امر باعث شده که بسيار کم در مورد يکديگر بدانيم. کار و سبک کار شما کمک بزرگي است به شناساندن اين کاستي، گامي است در جهت برطرف کردن آن. لذا دستتان درد نکند.
به عقيدة من بد نخواهد بود اگر در سايتتان فرومي را به اظهارنظر حاضرين در مورد شيوة کار و همچنين در مورد مسائل مطروحه در آن تحت نام مثلاً »نظرها در پس کنفرانس "تمرکززدايي، فدراليسم، ...؟"« اختصاص بدهيد، تا علاوه بر سخنراناني که متن نطقشان را براي انتشار در اختيار شما قرار ميدهند، ديگر شرکتکنندگان و همچنين کساني که در انترنت آن را دنبال ميکردند، امکان اظهارنظر و شرکت در مباحثات را داشته باشند.
همچنين در اين سياهه نظرات خود را در ارتباط با چند مقولة مطروحه در جلسه خدمت شما عرض مينمايم:
1. جدال بر سر مفاهيم يا نابرابريها؟
آنجا بعضي از حضار اصرار داشتند که از کاربرد مفاهيم »ملل ايران«، »مليتهاي ايران« که مثلاً براي اينکه گويا »شبهه« ايجاد ميکنند، پرهيز کنيم، درحاليکه خودشان از کابرد مفهوم »ملت ايران« به جاي »مردم ايران« خسته نميشدند. و اين درحاليست که هيچکدام از سخنرانان قادر نگرديد استدلال کند که چرا کاربرد »ملت ايران« صحيح است. من آنجا تلاش کردم، در چند جمله استدلال کنم که هيچ تعريف علمي قابل استنادي براي اين مفهوم نميتوان يافت. آيا ايران يک »ملت فرهنگي« است، يعني از آحاد برخوردار از يک زبان، فرهنگ و تاريخ واحد تشکيل شده است؟ مطلقاً نه. آيا ايران يک »ملت مدني« است، يعني از شهروندان برابر و آزاد تشکيل شده است؟ اين هم مطلقاً نه. آيا هويت مشترک ما زبان فارسي است؟ البته که نيست. مذهب شيعه است؟ اين هم نميتواند باشد. آري، واقعاً ايران ملت نيست. اساساً ملت پديدهاي وارداتي از فرانسه است. حتي در فرانسه هم اين روند کاملاً موفق نبوده است، چرا که اين »دولت ـ ملت« از همان ابتداي تشکيل خود از شهروندان برابر تشکيل نگرديد: زبان فرانسوي تنها زبان پاريس و حومه بود؛ گسترش اين زبان و اين بينش با ريختن خونهاي بيشماري ميسر گرديد (جنگ با فدراليستها). هنوز هم که هنوز است، با وجود دمکراسي و آزادي، مسئلة کورزيک را نتوانستهاند حل کنند.
آري، ما چنين معجوني را از فرانسه وارد کرديم و آن را تازه، هم دير و هم نادرست پياده کرديم. نتيجهاش اين شد که جنبشهاي ملي ـ قومي در ايران روز به روز نيرومندتر ميشدند. اتفاقاً همان آناني که خواستند اين به اصطلاح »ملت ايران« را بسازند، چنين وضعيتي را بوجود آوردهاند. به قول آقاي دکتر فاروقي، قبل از اختراع »ملت ايران« مشکلي به نام ملت و اقوام نداشتيم.
در اين مباحث اصطلاحات »شووينيسم«، »ستم ملي«، »تبعيض قومي« جدلبرانگيزترين مقولات و واژگان هستند، حتي بسياري از فارسزبانها و غيرفارسزبانهاي آسيميله و کاسة داغتر از آش شده
از آن درک شخصي و اخلاقي دارند و به محض شنيدن آنها آزرده خاطر ميشوند و ميگويند که »اينها اختراع چپها«، »توطئة بيگانگان«، »کشف نخبگان قومي«، »بدفهمي مفاهيم اجتماعي« و از اين قبيل ميباشند، و »در ايران حکومت است که اين تبعيضات را اعمال ميکند و نه فارسها«، تأکيد ميکنند که »بسياري از سردمداران دولت شاهنشاهي و جمهوري اسلامي از قوميتها(ی غيرفارس) بودهاند« و »در ايران بر همه ظلم رفته: بر فارس و کُرد و ترک و بلوچ، ...«.
آناني که به اين مقولات حساسيت دارند در نظر نميگيرند که همة اين اصطلاحات، واژگان رايج و تعريف شده در مباحث جامعهشناسي ميباشند. مگر نه اين است که ناسيوناليسم غالب و تبعيض قومي را شووينيسم مينامند؟ اگر اين دوستان کاربرد اصطلاح مثلاً »تبعيض قومي« را درنميتابند، لطفاً بگويند اگر به ميليونها انسان گفته شود که »تو اجازة نام نهادن فرزندت را از ميان نامهاي زبان و فرهنگ خودت نداري، اجازه نداري که خيابانها و اماکن خود را به زبان خودت و از ميان نامهاي خودت برگزيني، اجازه نداري که زبان مادريات را فرابگيري و موظف هستي، زبان مرا بياموزي و با آن بعدها زبان انگليسي و عربي را«، اگر به وي بگويند »متون راديو و تلويزيون تو را من تعيين ميکنم و اديب تو، شاعر تو، انديشمند و دانشمند تو، و هر آن کس که از حقوق و فرهنگ تو دفاع ميکند، جايش در اين کشور نيست و در بهترين حالت بايد حبس و زندان نصيبش شود«، اگر به وي بگويند »از منابع مالي که از جمله مال توست، مال فرزندان توست، تنها براي اعتلاي زبان و فرهنگ و اقتصاد خودم استفاده ميکنم و سهم تو از آن سربازخانه و توپ و تانک و زندان است«، اگر به وي گفته شود که »من هستم که فرماندار و شهردار و نماينده و رئيس تمام ادارات تو را معين ميکنم و در مقابل، تو هستي که بايد بخش عظيم نيروي کار ارزان مرا تأمين کني و براي اين هم بايد جلاي وطن کني و به شهرهاي بزرگ و دور و نزديک کشور بروي، چون در سرزمين و منطقه و استان تو کارخانة درست و حسابي نميتواند وجود داشته باشد«، اگر به وي فهمانده شود که »من تو را فقط آن هنگام ميپذيرم که بهتر از من زبان مرا فراگيري، در راستاي سياستهاي سرکوبگرانه و آسيميليستي و استعمارگرانة من گام برداري«، اگر به وي گفته شود »من "ملي" هستم و زبان من "اصلي"، ولي تو "قومي" هستی و زبانت "محلي"«، آري، اگر در جامعهاي به ميليونها انسان چنين گفته شود و چنين عمل شود، آن را چه مينامند؟ لطفاً اين آقايان و خانمها بگويند که تبعيض به دليل تعلقداشتن به يک قوم و مذهب معين چه ناميده ميشود؟
ميدانيم که اکثريت کُردها در ايران سني هستند. آيا اگر صرفاً به اين دليل به آنها گفته شود که آنها تنها شايستگي مغلوب شدن و محکوم شدن دارند و حتي لياقت يک وزير را هم ندارند، آنرا چيزي جز شووينيسم و حتي فاشيسم ميتوانيم بناميم؟ تبعيضات قانوني و ثبتشدة فوق به همة آناني ميرود که از دو مشخصة فارسبودن و يا شيعهبودن (يعني از تنها پايههاي هويتشناسانة اين به اصطلاح »ملت ايران«) برخوردار نباشند. برعکس اين هم صادق است: اگر شخصي از دو مشخصة فوق برخوردار باشد، هيچکدام از تبعيضات برشمردة فوق را نخواهد ديد. واضحتر بگويم: اگر من، فارسزبان باشم و شيعه، اصلاً با همچون ناملايماتي روبرو نميشوم. اما اگر مثلاً کُرد باشم و اما شيعه، بخشي از آنها را به هر حال خواهم ديد، مشروط بر اينکه فارس بشوم و اثري از کُرد بودنم باقي نماند. اما واي به حالم، چنانچه کُرد باشم، شيعه نباشم و از شهري چون مهاباد آمده باشم. لذا آنان که سفسطه ميکنند و ميفرمايند که »به همة ما ظلم شده، ديکتاتوري مشکل ماست« مغلطه ميکنند.
البته که بزرگترين مشکل ما ديکتاتوري است، اما اين امر به خوديخود همه چيز را بيان نميکند و اگر در همچون بحثي به ميان آورده شود، اتفاقاً تنها براي رد گم کردن است و بس. ستم و تبعيض قومي، جنسي و طبقاتي را نه الزاماً ديکتاتوري بوجود ميآورد و نه با از بين رفتن ديکتاتوري و روي کار آمدن دمکراسي رفع ميگردند (اين مسئله را پايينتر بيشتر توضيح خواهم داد).
آقاي دکتر لاجوردي، اين حقيقت دارد که در جامعة ديکتاتورزدة ما شماي فارس همان دردها را داريد که مثلاً من کُرد دارم. اما آيا همة دردهايي را که من دارم شما هم داريد؟ شما به مانند من به خاطر ابراز عقيدة شخصي يا حبس ميشويد و يا مجبور ميگرديد ميهن را ترک کنيد. اما آيا شما از تحصيل به زبان شيرين فارسي محروم شدهايد؟ کسي به شما گفته که شما اجازه نداريد نام فرزندانتان را از ميان نامهاي اصيل فارسي انتخاب کنيد؟ آيا کسي به شما گفته که شما ميتوانيد در دانشگاههاي ايران اسپانيولي، چيني، ژاپني، روسي، عربي، ... بخوانيد، اما اجازه نداريد که ادبيات فارسي را تحصيل کنيد؟ آري، از اين نمونهها فراوانند. و اين ناعدالتيهاست که »ستم ملي« يا »شووينيسم« خوانده ميشود.
و اما ـ همانطور که آنجا نيز گفتم ـ وجود »شووينيسم فارس« به معني »فارس شووينيست« نيست. هر کسي هم چنين گويد يا انديشد، خود تفکر فاشيستي دارد. »شووينيسم فارس« يک نگرش است، يک بينش است که در ايران پاية ساخت و پرداخت »دولت ـ ملت« قرار گرفته است. به هر حال مقصود اين نيست که هر فارسي يا هر پارسزباني چنين نگرشي دارد و به همين اعتبار شووينيست است. به عقيدة من اکثريت قريب به اتفاق مردم فارسزبان، بخش بسيار بزرگي از انديشمندانش ـ به ويژه چنانچه براي آنها اين مسئله تفهيم گردد ـ نه تنها ضد شووينيسمي هستند که به نام آنها بر مردم غيرفارس زبان اعمال ميشود، بلکه حتي به مانند اکثريت قريب به اتفاق چپها و دمکراتهاي ايراني در کنار معارضان شووينيسم قرار ميگيرند. حتي من، بدون آنکه فارس باشم و زبان مادريام فارسي باشد، بزرگ انديشمندان فارسزبان را متعلق به خود ميدانم. آري، شاملو، سعيد سلطانپور، فروغ فرخزاد، ... از آن منِ کُرد هستند و بيشتر به من نزديک هستند، تا مثلاً به داريوش همايون فارس. ارهان پاموک، نويسندة معاصر ترک، اسماعيل بيشکچي، حقوقدان ترک، به من کُرد نزديکترند، تا به يک ترک ناسيوناليست. من در دامان جنبش چپ و سراسري ايران پرورش يافتهام، جنبشي که در عين مبارزه با همة اشکال تبعيض و از جمله ستم ملي، ضمن محترم شمردن حق تعيين سرنوشت انسانها و خلقها، همواره از نزديکي و همگرايي همة خلقهاي ايران دفاع کرده است.
در چنين بحثهايي همواره گفته ميشود که »قومهاي ايران با هم مشکلي نداشتهاند«. البته که چنين است. مگر غير از اين بايد باشد. مگر کسي چيزي جز اين گفته است. بحث بر سر مقابله با پديدهاي است که به جاي »ناسيوناليسم قومي فارس« عمداً و به منظور معيني »ناسيوناليسم ايراني« نام گرفته است. مبارزة ما متوجه بينشهاي ارتجاعي است و نه مردم زحمتکش. اتفاقاً اين بينشها و کارکردها هستند که ما را از هم جدا ميکنند و نه ذکر و مبارزه با آنها.
من همواره گفتهام و باز هم ميگويم که از احزاب سياسي کُردستان ايران (و البته همچنين عراق و ترکيه و سوريه) انتقادات فراواني داشتهام و دارم، اما به يک چيز آنها افتخار ميورزم: آن هم اين است که آنها هيچگاه در دام ناسيوناليسم نيافتادهاند. شما يک جمله از مقالات و برنامههاي رسمي آنها را نميتوانيد بيابيد که به نوعي منفي در مورد قوم حاکم ايران، فارس، نوشته شده باشند. هيمن و هژار، دو شاعر و نويسندة کُرد که تمام زندگيشان را وقف خدمت به کُرد و کُردستان نمودند و نمادهای ادبيات ملی کُرد بشمار ميروند، همواره به شيرينترين و نيکترين شيوه از زبان فارسي ياد کردهاند. حتي هيمن که به خاطر قلم زدن براي سعادت کُرد و ادبيات کُرد آوارة عراق شده بود، در آنجا ميگفت که ما بايد زبان نوشتاريمان را نه بر اساس عربي، بلکه بخاطر بسياري از نزديکيهايي که زبانمان با زبان فارسي دارد، بر اساس اين زبان بازسازي کنيم. از اين نمونهها بسيار زيادند: چه کسي هست که خدمات بزرگ کامکارها را به موسيقي از جمله فارسي نديده باشد، چه کسي است که از محمد قاضي بخاطر خدمات بزرگش به ترجمة فارسي به نيکي ياد نکند.
زندگي شخصي خودم بهترين گواه من بوده است: من هيچگاه سخني، جز سخن شيرين، از مردم عادي فارس زبان ايران در بارة کُرد نشنيدهام. خود من علاقة وافري به زبان فارسي داشتهام. اما با همة اين اوصاف نميتوانم و نميخواهم کتمان کنم که در ايران »تبعيض قومي ـ ملي« بر غيرفارسزبانها اعمال شده و ميشود، همانطور که در آن تبعيض ديني، مذهبي، اعتقادي، جنسي و طبقاتي وجود دارد. آيا اگر برعليه ظلمي که بر بهائيهاي ايران، بر دگرانديشان ايران، بر سنيهاي ايران از سوي حکومت شيعي در ايران در طول 80 سال گذشته رفته است، سخن بگوييم، بايد آشفته شويم و بگوييم که »مذاهب ايران با هم مشکلي را نداشتهاند«؟! حتي من معتقدم که زمان هيتلر هم مردم آلمان مشکلي با يهوديها نداشتند، چه که خود اين يهوديها آلماني بودند. کم هم نبودند کساني از آلمانيهاي غيريهودي که يهوديها را پناه دادند و آنها را مخفي نمودند و با اين کار جان خود را به خطر انداختند. آيا با اين وصف نميتوان گفت که شووينيسم و فاشيسم آلماني 6 ميليون انسان بيدفاع را به قتل رساند؟ آيا روشنفکر آلماني دلآزرده ميشود و آنرا برضد خود تلقي ميکند ، اگر اصطلاح »فاشيسم آلماني« را بکار ببريم؟ آيا همين مسئله براي شووينيسم هم صدق نميکند؟
آري، مبارزه بر عليه شووينيسم فارس به معني ستيز با قوم و ملت فارس نبوده و نيست و نميتواند باشد، همانطور که مبارزه بر عليه پاتريالشاليسم و مردسالاري به معني مبارزه با مردان نيست. روزي با خانمي حول موضوع حقوق غضبشدة مليتهاي غيرفارس ايران بحثي داشتم. ايشان هم ميگفت که »از بکاربردن اصطلاحات تفرقهبرانگيز دوري جوييم. دشمن همة ما حکومت است ...« من هم گفتم: »بسيار خوب، اما به شرط آنکه شما هم در مورد تبعيض جنسي چيزي نگوييد و نگوييد که در ايران زن حتي انسان درجه دو هم محسوب نميشود و از سوي مردان مردسالار مورد آزار قرار ميگيرند؛ نگوييد که زنان طبق شرع و قانون و عرف نصف مردان به حساب ميآيند و به حکم زنبودنشان اجازة قضاوت و قاضي شدن را اصلاً ندارند، نگوييد که آنها در شهادت عادي هم نصف مرد محسوب ميشوند، در قانون ارث به وحشيانهترين وجه خود مورد تبعيض قرار ميگيرند، حق حضانت عليالقاعده به مردان تعلق ميگيرد، مردان آنجا که به نفعشان است 9 ساله را براي ازدواج بالغ ميشمارند، اما آنجا که به نفعشان نيست، حتي زنان سن و سالدار را تنها به حکم زنبودنشان به حکم صريح حديث "ناقصالعقل" ميشمارند؛ نگوييد که اجازة رهبر، رئيس جمهور و وزير شدن را فقط رجالها دارند و زنان اجازة تعيين سرنوشت و شرکت در سرنوشت سياسي مملکت را ندارند. آري، در مورد همة اينها صحبت نکنيد، چون ممکن است به من به مثابة مرد بربخورد و سوء تفاهم شود و بين ما تفرقه ايجاد گردد...« به وي گفتم که »ولي من معتقدم که بايد همة اينها را گفت و مبارزه با شووينيسم جنسي را پيش برد. و اين نه تنها وظيفة زنان، بلکه قبل از همه رسالت مردان است، چون به نام آنها اين ظلم بر زنان ميرود.«
آقاي دکتر لاجوردی محترم، بر اساس چنين بينش پايهاي است که معتقدم که بر تمام روشنفکران ايراني و پيشاپيش آنها بر روشنفکران فارسزبان است که بر عليه »شووينيسم قومي« مبارزه کنند و آن را محکوم سازند و به قول شما تصور نکنند که به صرف عدم پذيرش آن و ممنوعيت کاربرد اين مفهوم، ديگر مسئلهاي به اين نام در ايران وجود ندارد و نخواهد داشت.
2. چه کسي حکومت ميکند؟
گاهي اوقات در اين بحثها براي انکار واقعيت تبعيض قومي و ملي بر مليتهاي غيرفارس ساکن ايران بسيار سادهانگارانه و بصورت بسيار ابتدايي گفته ميشود که »فلان وزير کُرد بود« و »آن رهبر ترک است« و غيره.
البته که چنين بوده است. مگر کسي است که نداند که تورگوت اوزال، رئيس جمهور وقت ترکيه، کُرد بود؟ مگر کسي است که نداند که معاون رئيس جمهور وقت عراق که با وي محاکمه ميشود، کُرد است؟ اما آيا کسي شکي در ضدِکُردبودن آنها به اين دليل داشته است؟ مگر در همين جمهوري اسلامي که زنستيز بودن آن شهرة جهاني پيدا کرده است، کم زن داريم که پستهاي مهم دولتي را در دست دارند؟ مگر چماقداراني که به زنان مبارز و معترض و دانشجو حمله ميکنند، غالباً زن نيستند؟ آيا همة اينها چيزي از ماهيت و رويکرد دولت اسلامي به نسبت زنان کاسته است؟ شما که در فرانسه زندگي ميکنيد، حتماً شنيدهايد که زمان سلطة فاشيسم، نه يک وزير، نه دو وزير، بلکه در همان مدت کوتاه يک دستگاه عريض و طويل فرانسوي به انضمام يک دولت فرانسوي گماشته از سوي آلمانيها براي آنها کار ميکرد. آيا اين امر چيزي از ضدفرانسوي بودن حکومت فاشيست وقت آلمان ميکاهد؟ مگر نديدهايم و نشنيدهايم که دولتهاي استعماري در مستعمرههاي خود، دولتهايي را روي کار ميآوردند تا منافع آنها را بهتر تأمين سازند؟ مگر پسر و پدر را انگليسيها و آمريکاييها روي کار نياوردند؟ آيا به حکم ايراني بودن آنها، دولت تحت فرمان آنها ايراني شد؟
ميگويند »بر فارس هم ظلم رفته است«. البته که چنين است. مگر ميشود ملتي آزاد باشد، چنانچه بر ملت ديگر ظلم کند. آزادي قوم و شهروندان فارسزبان رابطة تنگاتنگي با آزادي اقوام و شهروندان غيرفارس دارد. من معتقدم هيچ شهروند فارسزبانی آزاد نخواهد بود، چنانچه شهروندان کردزبان، ترکزبان، بلوچزبان، ... در بند شووينيسم باشند. به تعبيری ديگر رهايي ملت يا قوم فارس هم از کانال رهايي ملت يا قوم کُرد و آذری و بلوچ و ترکمن و عرب ميگذرد؛ همانطور که رهايي مرد ايرانی از کانال رهايي زن ايرانی ميگذرد.
3.»توطئة بيگانگان«؟
در اين جلسة دو روزه چند بار در ارتباط با مليتها از »توطئة بيگانگان« سخن رفت. اي کاش ميدانستم که ايران ما چه تحفهاي است که همة دنيا براي بلعيدن و از بين بردنش صف کشيدهاند. جالب است که حکومتهايي که در ايران بر سر کار بودهاند، خود به شاهدت تاريخ حداقل در صد سال اخير يا از سوي بيگانگان سرکار آورده شدهاند و يا بيشترين سودها را براي بيگانگان داشتهاند. هر دوي اين سنخ از حکومتها به اقرار خود همواره در اقصينقاط دنيا ـ مؤدبانه بگويم ـ »فعاليتهاي مداخلهگرانه« داشتهاند. دولت شاهنشاهي در عمان و کُردستان عراق، دولت جمهوري اسلامی در عراق، لبنان، فلسطين، سودان، سومالي، عربستان، يمن، مالزی، و ....
جالب است که بدانيم: دو بار که ايران تقسيم شد و پارههايي از کشور به روسيه و ترکيه ملحق گرديدند، نه در نتيجة »توطئة بيگانگان« بود و نه در نتيجة خواست »قومها«، بلکه تنها و تنها به دليل بيدرايتي و ناشايستگي حکومتهاي مرکزي اتفاق افتاد. و باز جالب است که اين اواخر سلطنتطلبان هم ضدآمريکايي شدهاند!! چون گويا ايالت متحده طرحي براي تجزية ايران دارد!!! درحاليکه در طول تاريخ نه روسيه، نه آمريکا و نه انگليس هرگز طرحي براي تجزية ايران نداشتهاند، چه که از طريق حکومتهاي مرکزي بهتر و سهلتر به اهدافشان (منجمله بازار مصرف کالاهاي خود) رسيدهاند.
به هر حال، ترفند »توطئة بيگانه« آن چنان مضحک شده است که طرحکنندگان آن را تنها با نيشخند ناپلئوني مخاطبان روبرو ميسازد...
4. اختلاط فرهنگي: شانس يا مانع؟
در آنجا چند بار از »اختلاط و درهمتنيدگي فرهنگي و قومي« سخن به ميان آمد. اين امر کاملاً درست است و من اتفاقاً از همچون روند و پديدهاي بسيار خوشحالم. دنيا ما را روز به روز به همديگر نزديکتر ميکند، و خوب هم است که چنين است. اما آيا اين واقعيت خوشايند ارتباطي به زدودن تبعيض قومي و پايهگذاري يک نظام فدرال دارد؟ نخير؛ و اگر هم داشته باشد، کارکرد و تأثيري مثبت روي آن دارد. مگر همچون اختلاط فرهنگي در مثلاً سويس چند مليتي فدراتيو وجود ندارد؟ در بلژيک وجود ندارد؟ اساساً کشوري وجود دارد که با اين پديده روبرو نباشد؟ من حتي معتقدم که پايهگذاري يک نظام فدرال اتفاقاً تأثير بسيار مثبتي روي اين قضيه هم خواهد گذاشت. چرا که، اگر زوجين به دو گروه فرهنگي و قومي مختلف تعلق داشته باشند و در جامعه برابري بين آنها وجود داشته باشد، در چنين حالتي اين برابري به خانواده نيز منتقل خواهد شد و شانس از هم گسستي خانوادگي را کاهش خواهد داد.
تازه مگر همين الان هم استانهاي مختلف نداريم که در آنها با زبانهاي متفاوتي صحبت ميشود؟ فرق وضعيت الان با آن هنگام تنها در اين خواهد بود که تقسيمات کشوري آن زمان (حال استان باشد يا ايالت) بر اساس دادههاي واقعي و فرهنگي و ارادة مردمی صورت ميگيرد و نه بر اساس ملاحظات شووينيستی و نظامی. در آن حالت همة زبانها در همة ايران آزاد خواهند بود و در آنها سيستمهاي پارلماني برقرار خواهد گرديد. سيم خارداري که بين آنها کشيده نميشود. واقعاً کودکانه و بليهانه خواهد بود چنانچه کسي مثلاً در بلژيک هنگام صحبت از ساختار سياسي آن کشور و رفع تبعيضات بگويد: »پس تکليف من چه ميشود. من خودم فلامي (هلندي) هستم، شوهرم والوني (فرانسوي) و بچههايم آلماني؟«!!! احتمالاً پاسخش خواهد بود که »شما شايستة جايزة نوبل هستيد، چون قانون تکاملي بيولوژيک جديدي را کشف کردهايد و باربطترين حرف را در ارتباط با موضوع نوسازی ساختار سياسی کشور زدهايد!«
5. »تجزيهطلبي« ـ حق يا اتهام؟
در آنجا يکي از شرکتکنندگان غيرسخنران آذري (يا ترکزبان) چند بار خطاب به يکي از همزبانان خود گفت که »پس شما تجزيهطلب هستيد! پس شما تجزيهطلب هستيد!« تکيه کلام برخي از سخنرانان از جمله شما روي اين بود که »ما تجزيهطلب نيستيم...« اولاً من کاربرد اين اصطلاح را در ارتباط با تقريباً همة خلقهاي ايران حتي از لحاظ لغوي اشتباه ميدانم. چرا که اگر آنها به همتباران و همزبانان خود در آن سوي مرزها بپيوندند، اين را ديگر نميتوان »تجزيه« ناميد، بلکه تنها »الحاق«. اما گيريم که چنين باشد، آيا ما مثلاً فلسطينيها، اليترهئيها، تاجيکها، ازبکها، آذربايجانيها (شمالي) و بالاخره همة آن خلقهايي که دولت خود را تشکيل دادهاند و يا ميخواهند بدهند، را »تجزيهطلب« ميناميم؟ مگر نه اين است که ابتدا ما در جهان 10 امپراطوري بيشتر نداشتيم و اکنون 198 کشور جهان عضو سازمان ملل متحد هستند؟ آيا اگر قرار باشد، براي مثلاً يک آذري (ترک) جرم باشد که دولت خودش را تشکيل دهد و به تابعيت آن درآيد، اين کار براي همة آناني که به تابعيت دولتهاي بيگانه (فرانسه، آلمان، آمريکا، کانادا، ...) درآمدهاند، جرم نابخشودني نيست؟ ميگويند که »ايراني چيزي فراي داشتن تابعيت دولتي ايران ميباشد.« خوب اگر واقعاً چنين است، با از دست دادن شناسنامة جمهوري اسلامي، ايراني بودن از بين نميرود. آيا بسياري از ما که در خارج (هزاران کيلومتر دور از ميهن) زندگي ميکنيم و به دلايل متفاوتي از شناسنامه و گذرنامة ايراني برخوردار نيستيم، ايراني بودن خود را از دست دادهايم؟ خوب اگر چنين نيست، پس چرا بايد اين مسئله براي آن کساني صادق باشد که در مثلاً کشور آذربايجان آيندة زندگي خواهند کرد؟
چرا زمين به آسمان نرسيده است هر چند که چندين دولت عربي، انگليسيزبان، آلمانيزبان، اسپانيوليزبان و غيره وجود دارد، اما اين امر براي ايران اتفاق ميافتد؟ چه فاجعة جبرانناپذيري خواهد بود، اگر دو يا چند کشور ايرانيتبار داشته باشيم؟ آيا آنها بدتر از ايران کنوني خواهند بود که همة ما تقريباً به دلايل مشابهي از آن گريختهايم و حاضر نيستيم در آن زندگي کنيم؟ صربها و روسها هم بسيار بر طبل »وحدت و تجزيهناپذيري« يوگسلاوي و روسيه کوبيدند. نتيجهاش را ديديم.
با همة اين احوال من معتقدم که مليتهاي داخل ايران مطلقاً مايل نيستند، راه مستقل در پيش گيرند. اما تأکيد بيمورد بر »تماميت ارضي« و »تجزيهطلب« ناميدن اين و آن و به ويژه پابرجا ماندن وضعيت نابرابر موجود، آنها را به ناگزير به اين سمت سوق خواهد داد. تنها يک اتحاد برابر و داوطلبانه، همانطور که جنبش چپ کشورمان به درستي همواره بر آن تأکيد نموده است، پابرجايي ايران را تضمين خواهد کرد.
خود من، بالشخصه، هر آنگاه که با واژههايي چون »ملت ايران«، »تماميت ارضي«، »تجزيهطلبي« روبرو ميگردم، موضع ميگيرم و بر حقِ (و نه ضرورتِ) جدايي مليتهاي ايران اصرار ميورزم. اما هر آنگاه که با اشخاصي روبرو ميگردم، که در ضمن به رسميت شناختن اين حق براي مليتهاي ايران، تأکيد ميکنند که نيکبختي ما در همگامي ماست و مليتهاي ايراني را با هم برابر ميدانند، در چنين حالتي ضمن قائل شدن حق استقلال براي خود، به مدافع حفظ يکپارچگي ايران تبديل خواهم شد، چون در چنين حالتي نگران اين نخواهم بود که فردا باز با پتک »تماميت ارضي« کوبيده خواهم شد و از حقوق برابر برخوردار نخواهم گرديد.
قوياً اعتقاد دارم که ما حتي اگر جدا هم شويم، مشکلات امروز جهان آنقدر عظيم هستند که به تنهايي از عهدة آنها برنيائيم. لذا همه به همگامي هم نياز داريم. معتقد هم نيستم که تشکيل دولتهاي ملي کوچک ما را از هر نظر بر سر مقصود خواهد برد. بشريت به سوي همگرايي پيش ميرود. براي نمونه اتحاديههاي متعدد در اروپا و آمريکاي شمالي و آسياي جنوب شرقي اين امر را براي ما محرز ساخته است. پس چرا ما بايد از هم جدا شويم، در اين راه جانهاي همديگر را بستانيم، تا بعد به بهاي سنگيني به اين نتيجه برسيم که بايد به هم بپيونديم. اين اعتقاد يعني دست رد زدن به سينة همة اشکال ناسيوناليسم. از نظر من ناسيوناليسم، خوب و بد وجود ندارد. يکي (ناسيوناليسم قومي مغلوب) بد است و ديگري (ناسيوناليسم قومي غالب) بدتر. من قبل از آنکه خود را کُرد، ايراني، ... تعريف کنم، خود را انسان ميدانم و بعد دمکرات و اتفاقاً از همين زاويه هم است که با هر گونه اجحاف بر ملتم مخالفم و در حد بضاعت و استطاعت خود عليه آن ميشورم و ميستيزم.
چرا آناني که نه در ارتباط با يک دولت خارجي، بلکه آنجا که مسئله به حقوق مليتهاي ايران برميگردد، از »تماميت ارضي« و »يکپارچگي دولت و ملت ايران« سخن ميگويند و ادعا ميکنند که »ما مسئلهاي به نام »ستم ملي« نداريم« و خسته نميشوند که با تأکيد بگويند که »همة قومهاي ايران شيفتة ايران هستند و آنها همواره از ميهن خود دفاع کردهاند« و با اصرار ميگويند که »ظلمي نبوده، بلکه انحرافاتي وجود داشته است که حکومتها مرتکب آنها شدهاند«، اينقدر از نسيم دمکراسي و فدراليسم هراس دارند. اگر پيوستگي مناطق ايران اين چنان نيرومند است و به قول خودشان »مغول و ترک و عرب« هم نتوانسته آن را زير سوال ببرد، قاعدتاً نبايد ترسي از تمرکززدايي داشته باشند. اگر به مردم مدتي طولاني آزادي بدهند، بالاخره دير يا زود منافع کوتاهمدت و درازمدت خود را خواهند يافت. خوب، اگر ملتی، قومی به نفعش نباشد، جدا نميشود. برعکس اين هم صادق است: اگر جدا شود، نفع خود را در آن ديده است، يعني قبلاً ضررمند بوده که جزو ايران بوده است. آيا درست نيست به جاي اين همه تعريف و تمجيد بيمحتوا از »اقوام« ايران، آنها را در انتخاب راهشان آزاد گذاشت؟ ولي نه، اين حضرات حتي به حرفي که ميزنند باور ندارند. در غيراينصورت اين چنين به واهمه نميافتادند. آنها ميدانند که در ايران هيچ چيز عادلانه تقسيم نشده و اين در فرداي آزادي ايران روشنتر هم خواهد شد. آنها از عواقب اين روشنگري و اعتلاي شعور ملي مليتهاي ايران سخت به وحشت افتادهاند.
جداً چگونه است که پيشروان و روشنفکران مليتهاي غيرفارس ايران دغدغة اصليشان »تماميت ارضي« نيست، بلکه مهم براي آنها دستيابي به حقوق غضب شدةشان است ـ حال اگر شد در ايران، و اما اگر نشد در خارج از ايران؟ و چگونه است که دغدغة اصلي روشنفکران به اصطلاح »پانايرانيست« با اين شدت و حدت »يکپارچگي ايران« ميباشد؟ آيا غير از اين است که نفس اين مسئله حکايت از وضعيت نابرابر ميکند، يعني طرف معيني با حفظ تماميت ارضي سود ميکند و تمام طرفهاي ديگر نزاع ضرر؟ آيا خود اين دفاع و مخالفت ما را به اين معرفت نميرساند که چه کسي چه وضعي در ايران امروز دارد؟
بسياري از اين »پانايرانيست«هاي محترم هر آنگاه که کُرد و ترک و بلوچ و عرب و ترکمن ايراني را ميبينند، باربط و بيربط، بامناسبت و بيمناسبت ناخودآگاه ياد »تماميت ارضي« ميافتند، درحاليکه همان زماني که هممسلکان آنها سرکار بودند، نه کُردستان را، نه آذربايجان را، نه نفت خوزستان را، ...، بلکه همة ايران را دست آمريکاييها داده بودند و به اين اعتبار نه »تجزيهطلب«، بلکه »تماميتطلب« بودند، تا همه چيز را زير پاي ابتدا انگليسيها و بعد آمريکاييها بريزند. اما امروز در برابر ابتداييترين خواست مردم غيرفارس ايران به شير ميدان رزم در راه خاک تبديل شدهاند.
آنها بسياري اوقات يا حاضر به مباحثه و مناظره با نمايندگان فکري مليتهاي ايران نيستند و آن گاه هم که ميشوند، دو پيششرط قائل ميشوند: 1) پايبندي به »تماميت ارضي ايران«، 2) حفظ زبان »مشترک« و »اصلي« ايران، در کنار زبانهاي »محلي«!!! بدين ترتيب آنها تنها زماني حاضر به بازي هستند که اين دو آس را براي خود محفوظ نگه دارند، چون ميدانند در صورتيکه کارتها مجدداً قاطي و يکسان تقسيم شوند، باخت آنها حتمي است، چه که حرف آخر را مردم در انتخابات خواهند زد ـ به ويژه در ارتباط با اين دو مقوله.
من بدون اينکه از استقلال مليتهاي ايراني دفاع کنم و آن را ضروري و مفيد بدانم، از آن به مثابة يک حق دفاع ميکنم و حاضرم نيستم با پايبندي غيرمشروط به تماميت ارضي به کس يا طرفي »چک سفيد« و باج بدهم و سوگند بيهوده ياد کنم. تصميم قطعي خود در اين ارتباط را در فردا پس از ارزيابي از وضع آن زمان خواهم گرفت. آگاهانه ميگويم که به اعتقاد من هيچ مليتي در ايران ضرورتي به پيمودن ره جدايي نخواهد داشت، چنانچه در ايران فردا ستم ملي رفع گردد، تمرکززدايي وسيع و فدراليسم برقرار گردد، دمکراسي توافقي و مذاکرهاي نهادينه گردد، عدالت در عرصههاي مختلف تأمين گردد و مکانيسمهاي پيشرفت همة مناطق ايجاد شوند. طبيعتاً دستيابي به هيچکدام از اين مؤلفهها يکشبه ميسر نيست و اين امر نياز به يک روند کم و بيش طولاني دارد. مهم آغاز اين روند است... (توضيحات لازم را در اين ارتباط در مقالة جداگانهام که برايتان ارسال نمودم، دادهام.)
6. يک زبان »مشترک« يا زبانهاي رسمي؟
آقاي دکتر لاجوردي، متأسفانه در کنفرانس به مسئلة زبان نرسيديم. مسئلة زبان، همانطور که خود شما هم خاطرنشان ساختيد، موضوعي بس مهم و کليدي است.
چون در مطالبي که برايتان فرستادم، در اين مورد صحبت کردهام، در اينجا سخن زيادي در اين خصوص نخواهم گفت. اما خواهم گفت که مشکل من با چيست: يکي از سخنرانان در آنجا از فارسي بعنوان »زبان اصلي« و از همة زبانهاي ديگر ايران بعنوان »محلي« نام برد. جالب بود که ايشان از اصطلاح »ملل ايران« استفاده کرد و جانبدار فدراليسم هم بود، هر چند پس از گذر از يک مرحلة تمرکززدايانه. چنين بود که خدمت ايشان گفتم که وي نيز هنوز از حصار سانتراليسم رهايي نيافته است.
من بر آنم که همة زبانهاي فارسي، آذري، کُردي، بلوچي، عربي، ترکمني اصلياند و بايد در قانون اساسي فدرال رسمي و »ملي« و همشأن اعلام شوند.
برخيها از سر »لطف« بزرگشان ميگويند که »چه اشکالي دارد که زبانهاي "اقوام" هم "در کنار زبان فارسي" تدريس شوند«، غافل از اينکه هنوز کنة مطلب را درنيافتهاند، چه که اولاً بحث بر سر صرفاً تدريس اين زبانها نيست. دوماً بحث بر سر »درکنار« نيست. در هر ايالتي بايد زبان اکثريت مردم آن خطه زبان رسمي و اداري و رسانهاي و آموزشي شود، به اين مفهوم که نه اين زبان، بلکه به اين زبان تحصيل و تدريس شود، آنهم از ابتدايي تا پايان دانشگاه. و از مرحلة دبيرستان به بعد در کنار آن يک زبان ايراني به درخواست و انتخاب والدين دانشآموز آموزش داده شود. مضاف بر آن، بايد براي هر شهروندي امکانات آموزش زبان مادري در تمام پهنة ايران فراهم گردد. اين قاعده بايد در همة ايران بطور يکسان معتبر باشد. تمام اسناد دولتي بايد به همة اين زبانها انتشار يابند. بايد در هر جاي ايران ممکن باشد که با ارگانهاي دولتي فدرال به زبان مادري خود مکاتبه و مراوده شود. نظام رسانهاي و به ويژه راديو و تلويزيون بايد کاملاً نو و بر اساس دادههاي واقعي و تنوع فرهنگي ايران سازماندهي و بطور کامل غيره دولتي و فدراليزه شوند. عليالخصوص همة امور فرهنگي بايد از حوزة دولت فدرال و مرکزي خارج و به ايالتها واگذار گردد. علاوه بر اين، بايد ايرانشمول بودن تمام حقوق شهروندي و قانون »صيانت از اقليتها« به تصويب و در تمام ايالتها بطور يکسان و کامل اجرا شود.
خانمي در آن جلسه گفت که »اگر ما زبان مشترکي نميداشتيم، چطوري اکنون حرفهاي همديگر را ميفهميديم؟«. يقيناً وي خيلي در اين باره انديشيده است و به اين »فکر بکر« و داهيانهاي رسيده است!!! فرصت نبود در آنجا به وي گفته شود که »خانم محترم، اگر به قول شما »اين زبان مشترک« را نميداشتيم، معنايش اين ميبود که هر کسي به زبان مادري خودش آموزش ميديد و نفس اين امر بيانگر اين ميبود که دست کم از اين لحاظ ستمي بر کسي نرفته است. خوب، در چنين حالتي مشکلي باقي نميماند که ما امروز در مورد آن جدل کنيم. وانگهي، مگر داشتن باز به قول شما »زبان مشترک« به مفهوم ممنوعيت زبانهاي ديگر است؟ از اين گذشته، اگر قرار باشد که زباني، زبان ارتباطي من و شما باشد، مگر نه اين است که بايد اختياري و داوطلبانه باشد...«
شخص ديگري ادعايي را با زباني بسيار ملايم و مؤدبانه تکرار نمود که زبان فارسي را فلان پادشاه ترک و فيصار مغول و بهمان نويسنده و شاعر غيرفارس آموخته و بکار گرفته است و فلان دانشمند از آن چنين و چنان تعريف نموده است. و اين بدين سبب نبوده که آنرا تحميل نمودهاند، بلکه به دليل قدرت و زيبايياش بوده است. اين ادعا بخشاً، و تنها بخشاً درست است، چه که زبان فارسي حقيقتاً زيباست. زبان فارسي زبان شعر است، زبان معاني است، زبان استعاره و مثل است. و اين هم درست است که خيليها خود داوطلبانه آن را آموختهاند، به آن شعر گفتهاند و اثر ادبي خلق کردهاند. و باز هم اين حقيقت دارد که قبل از تشکيل دولت متمرکز و متراکم چنين اجباري وجود نداشت. اما اينها همة واقعيات نيستند، چه که پس از تشکيل حکومت رضاشاه و شروع روند »ملت سازي« سنخ آتاتورکي در ايران با توسل به ارتش و سازمان امنيت، زندان و ممنوعيت نوشتاري و آموزشي و اداري کاربرد همة زبانهاي غيرفارسي در ايران زبان فارسي تحميل گرديد. براي نمونه، اگر در زمان شاه يک قطعة ادبي، مثلاً يک شعر عاشقانة هيمن، را از شما ميگرفتند، ممکن بود سروکارتان با ساواک پيدا شود. مگر شما در زمان پهلوي ميتوانستيد آزادانه کتابي به زباني غير از زبان فارسي بيابيد؟
و باز اين واقعيت ندارد که زبان فارسي به دليل نيرومند بودنش »به زبان همة ايرانيان« تبديل گشته است!! من اينجا لازم نيست براي نمونه از ابوريحان بيروني مثال بياورم که در بارة زبان فارسي چه گفته است، لازم نيست، نمونه بياورم که چه کتابهاي بيشماري که از سوي اديبان و انديشمندان فارسزبان که به زبان عربي نوشته نشدند. تنها ميپرسم: کدام مطلب جدي علمي و فلسفي را ميتوان به زبان فارسي نوشت، بدون آنکه 70 ـ 80 درصد آن واژههاي عربي و انگليسي و فرانسوي باشد؟
و اما طرح ادعاي نيرومند بودن زبان فارسي به نسبت زبانهاي غيرفارسي ايراني ـ گذشته از درست و غلط بودن آن ـ بسيار مضحک است. از زمان تشکيل دولت نامبارک »مدرن« ناميدة رضاخان ميرپنج، يعني از قريب 80 سال پيش تاکنون، بدون وقفه از بودجهاي که در واقع متعلق به همة مردم ايران ميباشد، کشوري که در آن فارسزبانها يقيناً در اکثريت نيستند، براي اعتلاي تنها زبان فارسي هزينه ميکنند، يعني بودجهاي که عليالقاعده بايد صرف آموزش تمام زبانهاي ايراني ميشد، بالکل صرف زبان فارسي شده، و زبانهاي ديگر ايران نه تنها امکان رشد و اعتلا نداشتهاند، بلکه حتي سرکوب هم شدهاند، با اين وصف برخي به جاي معذرت خواهي طلبکار هم ميشوند و ميفرمايند که زبان شما به دليل ضعيف بودنش کاربرد دولتي و ديوانسالاري پيدا نکرده است. واقعاً که ...!!!
امروز تقريباً هر هندي آموزش ديدهاي به انگليسي و تقريباً هر الجزايري به فرانسوي اشراف دارد. اين امر چيزی از اين واقعيت نميکاهد که زبان استعمار در هند انگليسی و در افريقا فرانسوی بوده است، همانطور که زبان فارسي ـ صرف نظر از زيبا بودنش ـ زبان استعمار داخلي در ايران بوده است.
و اما دولتمردان ايران تصور ميکردند که با سرکوب زبانهاي غيرفارسي تارک و تاج گلي بر سر زبان فارسي ميگذارند، درحاليکه چنين نبوده است، زبان فارسي با حربة ممنوعيت نوشتاري زبانهاي ديگر غنيتر نشده و حتي از بضاعت آن کاسته شده است. اين کارکرد شووينيستي به ميراث و غناي فرهنگي ايران لطمات جبران ناپذيري وارد آورده است. من يقين دارم که اکثريت قريب به اتفاق مردم ايران ـ به ويژه فارسزبانها ـ 5 شخصيت ادبي غيرفارس ايراني را نميشناسند. آيا اين کمکي به زبان فارسي نموده است؟
از خير غيرفارسزبانها بگذريم، باييد ببينيم که فارغالتحصيلان ديپلمهاي که زبان مادريشان، محيط پيرامونشان، روزنامه و راديو و تلويزيونشان فارسي و معلم و ناظم و مدير و همکلاسيشان فارسزبان بوده و دست کم با آنها به زبان فارسي سخن گفتهاند، در تمام طول 12 سال مدرسهاشان زبان فارسي را آموختهاند، سال به سال ادبيات فارسي داشتهاند، املاي فارسي داشتهاند، انشاي فارسي داشتهاند، دستور زبان فارسي داشتهاند، تازه تمام دروس ديگر هم به همين زبان بوده است، از لحاظ دانش زبان فارسي و دست کم اشراف به آن چه وضع اسفباري دارند. جداً چند درصد از آنها قادرند يک صفحه کاغذ، ببخشيد يک پاراگراف و بند را در بارة موضوع مورد علاقهاشان بدون اشتباه بنويسند؟ اين هم حاصل بيش از 8 دهه تلاش بيوقفه و صرف هزينة هنگفت در امر آموزش صرف زبان فارسي به قيمت ممنوعيت و سرکوب همة زبانهاي غيرفارسي بوده است.
7. ضمانت
آقاي دکتر لاجوردي، همانطور که مستحضريد، شخصي در آن جلسه خطاب به سخنرانان متعلق به مليتهاي ايراني پرسيد: »چه ضمانتي وجود دارد که شما فردا در دولتهاي ايالتي بتوانيد امورات دولتي را به پيش ببريد و حق کسي ضايع نشود؟« اين پرسش خيلي برايم جالب بود!! کسي نبود که به اين خانم بگويد: »آخر، با انصاف، چند هزار سال تجربة دولتداري شماها نتيجهاش حاکميتهای قبل و پس از انقلاب شده است که شما هم مثل من از دست آن در رفتهايد. انتظار داريد، مني که يک روز تجربة دولتداري نداشتهام، از همين الان به شما ضمانت بينالمللي بدهم؟ تازه، وضعيت سخنوران زبانهای غيرفارسی که از لحاظ زبانی و فرهنگی از اين بدتر نميشود. اگر مقصود شما هم سخنوران زبان فارسی ميباشد، اين زبان در مناطق با اکثريت ساکنان فارسیزبان زبان رسمی خواهد شد. ...« البته من با اين وصف اين ضمانت را به وي ميدهم، آنهم بر پاية سه اصل حقوق شهروندي فردي، قانون صيانت از اقليتها و حق تعيين سرنوشت ملي خلقها.
پرسش »بامعنا«ی اين خانم مرا ياد استدلالات روحانيون در مخالفت با قائل شدن حق برابر طلاق، حق انتخاب شدن (انتخابات)، قضاوت ... برای خانمها مياندازد: جداً خانمها چه ضمانتی را ميتوانند به مردان بدهند، اگر به مانند مردان حق طلاق و چندهمسری و انتخاب شدن، قضاوت، ... داشته باشند؟!!
8. حقوق شهروندي يا حقوق ملي؟
آقاي دکتر فاروقي در بخش دوم از سخنانش از يک سو از »ستم مضاعف« سخن راندند و از سوي ديگر گفتند که بهترين راه، تضمين کامل حقوق شهروندي است. هرچند از وي سوال کردم که »منظور شما از »ستم مضاعف« چيست؟« و وي ـ احتمالاً به دليل کمبود وقت ـ توضيح بيشتري در اين خصوص نداد، معذالک بنا را بر اين ميگذارم که وي واقعاً به همچون ستمي معتقد هستند. به اعتقاد من رفع »ستم مضاعف« مکانيسم مضاعف ميطلبد. و همچون مکانيسمي را نه حقوق بشر و نه حقوق شهروندي به تنهايي به دست نميدهند. همانطور که حقوق شهروندي نميتوانند ابزاري کارا و کافي براي رفع تبعيضات طبقاتي و جنسي بدست دهند. من تصور نميکنم که در بلژيکِ قبل از سال 1993 که در آن نظام سنتاً متمرکز اين کشور به فدراليسم تبديل شد، مردم اين کشور حقوق کامل شهروندي نداشتهاند؛ تصور نميکنم که علت اينکه بريتانيا يا فرانسه به درجات مختلف تمرکززدايي را در پيش گرفتهاند، اين بوده که در آنها حقوق شهروندي پايمال شده است؛ به همين ترتيب تصور نميکنم که مردم باسک و کاتالون اسپانيا و کوبک کانادا و ايرلند شمالي بريتانيا براي اين مکانيسمهاي خودمختار بوجود آوردهاند يا ميخواهند بوجود بياورند که در آنها مردم حقوق شهروندي خود را نداشتهاند. به عقيدة من ـ ستم مضاعف ملي (»قومي«) را تنها ميتوان بر بستر تأمين همزمان حقوق هم فردي و هم جمعي در يک نظام فدرال مرتفع نمود.
9. دمکراسي تأمينکنندة حقوق مليتها؟
حتي دمکراسي صرف اکثريتي نيز قادر نيست معضل تمرکز و تراکم قدرت سياسي و اقتصادي و فرهنگي و عواقب ناگوار آن را از بين ببرد، آنهم به يک دليل ساده: دمکراسي يعني حکومت اکثريت بر اقليت، رعايت حقوق اقليت از سوي اکثريت و وجود امکان و مکانيسم تبديل اقليت به اکثريت و بالعکس (در انتخاباتهاي آينده). در شرايطي که اکثريت همواره اکثريت ميماند و اقليت به دليل ساختار جامعه همواره اقليت، ديگر همچون امکاني، يعني تبديل اقليت به اکثريت و اکثريت به اقليت منتفي خواهد گشت. و اين در جوامعي صادق است که در آنها اقليتهاي قومي زندگي ميکنند. به همين جهت حاکميت اکثريت در اين کشورها، حتي اگر »دمکراتيک« باشد، به ديکتاتوري اکثريت بر اقليت تبديل خواهد شد. بنابراين آزاديها و حقوق و همچنين دمکراسي بايد در کشورهاي چند مليتي بسيار متفاوت از کشورهاي تکبافتي باشد. چنين دمکراسي بايد دمکراسي توافقي و مذاکرهاي و فدراتيو با نظام انتخاباتي نسبيتي (و نه اکثريتي) باشد. براي نمونه در کشور سويس همواره همة مليتها در حکومتند، در آلمان به دليل نظام انتخاباتي مختلط (اکثريتي و تناسبيِ) حتي يک حزب 6 درصدي ميتواند در ائتلاف با احزاب بزرگ بر سر قدرت بيايد، در حاليکه براي نمونه در بريتانيا چنين نيست؛ در اين کشور يک حزب 35 درصدي هم، چون قويترين فراکسيون پارلمان را داراست، به دليل نظام انتخاباتي اکثريتي آن ميتواند دولت را تشکيل دهد، درحاليکه احزاب کوچکتر، هر چند که مجموعاً در اکثريت هم باشند، از چنين حقي محروم ميشوند. چنين مکانيسمي در کشورهاي برخوردار از بافت و ترکيب قومي متنوع بحرانزاست.
آقاي دکتر لاجوردي ارجمند،
حرف بسيار در سينه دارم، اما نميخواهم نامه را که ابتدا فکر ميکردم، يکي دو صفحه بيشتر نخواهد شد، بيش از اين به درازا بکشانم؛ به هر حال فکري هم بايد به حال وقت کم شما بکنم. همين طوري هم مطلبم بسيار به درازا کشيد. از اين بابت پوزش ميطلبم. همچنين از اغلاط املايي و انشايي احتمالی متن پيشاپيش معذرت ميخواهم.
باز هم از دعوت و توجه شما سپاسگزارم. با احترامات بيپايان به شما و اهل خانواده
13 دسامبر 2006 ـ ناصر ايرانپور