به بهانهی سالگرد انقلاب بهمن 1357
بر عليه فراموشی
ناصر ايرانپور
ديروز 22 بهمن بود و 29مين سالگرد انقلاب ايران در سال 1357. هويت اين انقلاب چه بود؟ آن را بايد با چه صفاتی توصيف نمود؟ چه ويژگيهايی را بايد و يا میتوان به آن منتسب نمود؟ جايگاه تاريخی آن کجاست؟ ترقيخواهانه بود يا ارتجاعی؟ پاسخ به اين پرسشها از منظرهای گوناگون متفاوت خواهد بود. نظر غالب، اما، هنوز آن را به درستی انقلابی ضدديکتاتوری و استقلالطلبانه مینامد. میگويم »هنوز«، چرا که اين تبيين میرود جای خود را به ضدخود بدهد. در اين راستا دو طيف متعارض تلاش میکنند: حکومت اسلامی و طرفداران نظام گذشته. هر دو ـ اما با تعابير و مقاصد متفاوت ـ آن را »انقلاب اسلامی« مینامند: حکومت اسلامی برای اينکه آن را به نفع خود مصادره و تصاحب کند و سلطنتطلبان برای آنکه ذهنيت مردم را از وضعيتی که قبل از انقلاب حاکم بود و مردم را به طغيان بر عليه آن واداشت، منحرف سازند و مردم را از حرکت و انقلاب و خيزشی ديگر برحذر دارند، چرا که آنها بر اين امر واقفند که مفهوم »انقلاب اسلامی« در اذهان مردم طنين ناخوشايند و بار منفی دارد و يادآور و معرف واپسگرايی، سرکوب و خشونت است.
و اما واقعيت امر اين است که آنچه مردم ايران را به ميدان آورده بود، خواستههای واقعی و برحق آزادی و استقلال و بخشاً عدالت اجتماعی و برای بخشهای معينی از مردم ايران، چون کردستان، مضاف بر آن دستيابی به حقوق ملیشان بود. آنچه که انکارناپذير است اين است که ديکتاتوری کودتاچيان سلطنتی، آزادیکشی، فساد اداری و وابستگی تا مغز و استخوان آنها به آمريکا تاروپود ايران را در هم تنيده بود. اتفاقاً همين امر بود که اقشار متفاوت اجتماعی، به ويژه اقشار متوسط جامعه را به ميدان مبارزه کشانده بود؛ همين امر بود که باعث شده بود همهی نيروهای سياسی اپوزيسيون ايران در يک اتحاد عمل اعلام نشده برخيزند.
آری، در اين انقلاب، غير از سلطنتطلبان حاکم، همهی طيفهای سياسی ايران مشارکت داشتند که شامل نيروهای چپ (چون سازمان مجاهدين خلق ايران، سازمان چريکهای فدائی خلق ايران، حزب توده ايران، حزب دمکرات کردستان ايران، سازمان پيکار و کومله)، نيروهای ليبرال (چون جبهه ملی ايران و نهضت آزادی ايران) و نيروهای اسلامگرا (مرکب از طرفداران شريعتی و روحانيون سنتگرا) بودند. همهی اين نيروها در اينکه ديکتاتوری بايد برچيده شود، با شدت و حدت متفاوت اتفاق نظر داشتند. يعنی همه میدانستند که چه نمیخواهند، اما غير از عدهای از نخبگان سياسی شامل ليبرالها که طرفدار برخی از آزاديهای صوری و اجرای قانون اساسی و ملتزم کردن شاه به قانون بودند و چپها که علیالاصول خواهان برپايی سوسياليسم در ايران بودند و همچنين تنی چند از روحانيون ـ و صد البته نه همهی آنها ـ که حکومت اسلامی میخواستند، قاطبهی مردم ايران که نيروی اجتماعی اصلی انقلاب بودند، ديد روشنی در مورد آنچه که بايد بيايد، نداشتند. روند رويدادها آن قدر سريع بود که فرصتی برای انديشيدن و روشنگری باقی نگذاشت، چه برسد به اينکه مردم در آن طالب يک فرماسيون سياسی معينی شوند. اين امر در مورد شعار مجعول »جمهوری اسلامی« نيز صدق میکند.
در يکی دو سال پيش از انقلاب کسی از کنشگران، حتی از ميان روحانيون، سخنی از »جمهوری اسلامی« ننموده بود. اين عنوان بعد از انقلاب به شعار »استقلال و آزادی« الصاق شد. اين انقلاب به هر رويی مطلقاً ماهيتی »اسلامی« نداشت، چه رسد به اينکه مردم در آن خواهان برقرار حکومت اسلامی نيز بوده باشند. اگر بتوانيم انقلاب ايران را به صرف شرکت برخی از نيروهای ارتجاعی مذهبی در روند شکلگيری آن يک انقلاب »مذهبی« يا »اسلامی« بناميم، با همين منطق میتوانيم آن را انقلاب سوسياليستی، چپ، ليبرال و ملی ـ منطقهای نيز بناميم، چرا که نيروهای سياسی مربوطه نيز در آن نقش بسزايی داشتند.
اينکه خود انقلاب و دستاوردهای آن به يغما رفت، اينکه يکی از نيروهای سياسی شرکتکننده در آن با توسل به خشونت و زور نظامی و پليسی و با بهرهگيری از عدم آگاهی مردم در مورد مقاصد واقعی خود توانست ديگر نيروهای سياسی شرکتکننده در انقلاب را منکوب و سرکوب خونين کند و تقريباً همه را از دم شمشير بگذراند، اينکه به همين دليل مردم ايران نه تنها به آزادی سياسی و صنفی و بيان و مطبوعات و غيره دست نيافتند، بلکه حتی آزاديهای سطحی و فردی نيز از آنها سلب گرديد، اينکه ناعدالتيهای اجتماعی بيش از پيش گرديد، اينکه حکومت پس از انقلاب به اسم »مبارزه با استکبار« بيشترين سود ممکن را به آمريکا رساند و بيشترين زيانها را به مردم ايران، اينکه گورستانها و زندانها آباد شدند و کشتن و کشته شدن و خشونت افزايش سرسامآوری يافت، ...، هيچکدام از اينها تغييری در خصلت و ماهيت انقلاب که با انگيزهها، شعارها و نيروهای اجتماعی شرکتکننده در آن تعيين میگردد و نه با دستاوردهای آن، نمیدهد. در غيره اينصورت انقلاب مشروطيت و »جنبش ملی نفت« را نيز نمیتوانيم با همين عنوانها توصيف کنيم، چرا که ماحصل اين حرکتهای مردمی نيز چندان درخشان نيست: نه از شعارهای مشروطيت (که اصلیترين آن »شاه بايد سلطنت کند، نه حکومت«) اثری باقی ماند و نه حاصل »جنبش ملی کردن نفت«، ملیکردن واقعی نفت بود. آيا ما به اين دلايل اين رويدادهای تاريخی را گرامی نمیداريم و آنها را مضحکانه »روز عزای ملی« نام مینهيم؟!!
امروزه سلطنتطلبان با کتمان اين منطق ساده میخواهند با عنايت به عملکردهای واپسگرايانه، ضددمکراتيک و خشونتآميز دولت اسلامی به فراموشی بسپارند که آن زمان خود چه بر سر مردم میآوردند. آری، اين حقيقت دارد که آن رژيم رژيمی تکنوکرات بود و نه به مانند رژيم پس از انقلاب تئوکرات، رژيمی بود که ضوابط و حرکات بينالمللی متعارفی داشت، بر حسب نظام سرمايهداری که از آن در چهارچوب منافع آمريکا و غرب حفاظت میکرد، زنان نيز به برخی از حقوق اوليهی خود دستيافته بودند و در آن رژيم چنانچه سياسی نمیبودي و هر آنچه را که بر مردمت میرفت میپذيرفتی و سوالی نمیکردی، کتابی نمیخواندی و نظر دگرانديشانهای نمیدادی، تن به فرهنگ کافه و کاباره میدادی، حقوق فردیات جای خود بود، البته اگر آموزش به زبان مادری، آزادی بيان، حق پوشش اختياری و از اين قبيل را حقوق فردی محسوب ننمائيم که برای بخشی از مردم تماماً و برای بخشی ديگر بخشاً وجود خارجی نداشتند. اما همهی اين حقوق ابتدايی نه از الطاف و برکات رژيم پهلوی، که از ملزومات هر نظام سرمايهداری و حتی ديکتاتوری متعارف سرچشمه میگيرند و از حاکميت سياسی به خودی خود رژيمی مردمی و مدرن نمیسازند.
رژيم پهلوی نيز در ماهيت خود و به سبب نهاد غيرانتخابی سلطنتی آن متعلق به قرون وسطی بود. اين رژيم در درجهی نخست حافظ منافع آمريکا در جنگ سرد بر عليه اتحاد شوروی بود، ژاندارم آمريکا در منطقه بود، ساواک آن محل شکنجهی دگرانديشان و فرزندان مردم بود، ارتش آن يکی از ضدمردمیترين ارتشهای دنيا بود و تنها در سرکوب مردم کردستان و آذربايجان و عمان و غيره يد طولانی داشت. نظام آموزشی آن به شدت فاشيستی و شووينيستی بود: جينوسايد فرهنگی و زبانی که بر مردم غيرفارس ايران اعمال میشد و همچنين تمرکز قدرت سياسی و اقتصادی و فرهنگی آن به غلظت ارتجاعی و ضدمردمی بودن آن افزوده بود.
فراموش نکنيم که بسياری از بندهای ارتجاعی همين قانون اساسی جمهوری اسلامی منبعث از قانون اساسی حکومت سلطنتی بود: از رسمی بودن دين و مذهب و زبان فارسی (و بدين ترتيب غيررسمی بودن ديگر زبانها، اديان، مذاهب و عقايد فلسفی) گرفته تا التزام سران و متصديان بالای دولت به تشيع. همهی اينها به معنای رسميت يافتن اعمال تبعيض سياسی، فرهنگی، رسانهای، اقتصادی بر هر آنکه مسلمان و شيعه و فارسزبان نيست میباشد. و اين ميراث همان رژيم است. فراموش نکنيم که همان حکومت بود که برای نمونه »قانون انجمنهای ايالتی و ولايتی« را زيرپاگذاشت و باز در همين ارتباط همان رژيم بود که مکتب شووينيسم و استعمار خلقهای ايران را در خدمت ساخت و پرداخت »يک دولت ـ يک ملت« بر اساس يک قوم و يک زبان و يک فرهنگ و يک دين و يک مذهب تئوريزه و عملی نمود و تقسيمات کشوری بنا شده بر اساس ملاحظات »امنيتی«، بخوان شووينيستی، خود را برای اين رژيم به ارث گذاشت. همان رژيم بود که بهترين فرزندان کردستان و آذربايجان و خوزستان را در خدمت اين هدف قتل عام و شکنجه و زندانی و تبعيد و آواره نمود.
از ياد نبريم که آن هنگام نيز به لحاظ قانون اساسی چيزی شبيه »شورای نگهبان« جمهوری اسلامی وجود داشت که رسالتش انطباق قوانين مصوبه با موازين اسلام بود. حتی بسياری از موازين مربوط به حقوق زنان و يا بهتر بگوئيم بیحقوقی زنان، از حيث طلاق، حق حضانت، ميراث و غيره مربوط به همان دوران است. و باز فراموش نکنيم که ريشهی همين نزاع مهلک هستهای و ايران بربادده و بلندپروازيهای جمهوری اسلامی در اين ارتباط به طرحها و برنامههای آغاز شدهی رژيم شاه برمیگردد.
آری، اين درست است که جنايات در مقاطع پيش و پس از انقلاب به لحاظ کمی و کيفی با هم قابل قياس نيستند. اما ميزان متفاوت مقاومتی که در مقابل اين دو رژيم به دليل دو سطح متفاوت آگاهی مردم ايران در اين دو برههی تاريخی وجود داشت را نيز نبايد از نظر دور داشت: آگاهی سياسی در زير سلطهی حکومت شاه در سالهای مديدی محدود به روشنفکران و نخبگان بود. لذا سرکوب دولتی نيز به همين نيروها محدود بود. اما به دلايل سياسیتر شدن تودههای وسيعی از مردم در مقطع پس از انقلاب و انتقال مقاومت از نخبگان به درون جامعه سرکوب دولتی شکل وسيعتری به خود گرفت. از اين گذشته در مقطع پس از انقلاب تضييقات حکومتی شکل و بعد و غلظت و انگيزهی مذهبی نيز به خود گرفت، و میدانيم که هر حکومت دينی در ماهيت و جوهر خود توتاليتر و در امور حتی خصوصی مردم دخالتگرتر است و اين موجد فشار بيشتر بر مردم و بالطبع مقاومت وسيعتر مردمی و سرکوب گستردهتر حکومت دينی میباشد. اين فاکتور در زمان سلطنت پهلوی وجود نداشت. به هر حال، جنايت سيستمی با جنايت سيستمی ديگر قابل توجيه، تطهير، تعديل و نسيان نيست.
عدهای که پنداری پس از قريب 30 سال هنوز قادر نشدهاند، درسی از رويدادهای منتهی به انقلاب بهمن 1357 را بگيرند، کماکان در تلاشند، انقلاب شکوهمند مردم ايران را »دسيسهی بيگانه« بخوانند، چون گويا ايران »پيشرفتهای« چنان »شگفتانگيزی« (لابد با کارخانجات تالبوت انگليس که حتی پاکستان حاضر نبود اصلیترين محصول آن، پيکان، را بخرد و يا با فانتومها و تانکهای آمريکايي، ژ. س. آلمان و جيپ روسی!) کرده بود که از قضای روزگار کشورهای غربی (به ويژه آمريکا و انگليس) از آن خشنود نبودند و به همين سبب بیبیسی به تريبون روحانيون در جهت سرنگونی شاه تبديل شد!! در همين راستا اينان مردم به پاخواستهی ايران را »فريبخوردههايی« مینامند که گويا پشيمان شدهاند. چنين تحليلهايي بليهانهتر از آن هستند که اهميت سياه کردن کاغذ جهت رد ادعاهای نهفته در آنها را داشته باشد. اين بازندگان بد عرصهی سياست و اصلاحناپذير تاريخ حتی جسارت آن را ندارند بپذيرند که چه اشتباهاتی کردهاند که منجر به خيزش و طوفان مردم و در انتها روی کار آمدن حکومت اسلام در ايران شد.
ديروز آقای داريوش همايون »مشروطهخواه« در تلويزيون »صدای آمريکا« گفتند که اين حرکت عليه حکومت شاه الزاماً میبايست به جمهوری اسلامی منجر و منتهی میشد. اتفاقاً من هم ـ البته برای نخستين بار ـ با ايشان موافقم، اما نه به اين دليلی که وی نام میبرد: ايشان نيروهای سياسی شرکتکننده در انقلاب، آنانی را که قربانی سرکوب ددمنشانهی حکومت اسلامی شدند را »ارتجاعی و ديکتاتورمنش« مینامد و آنها را بانی و باعث روی کار آمدن حکومت اسلامی معرفی میکند!!! ايشان به »فراموشی« میسپارند که اکثريت قريب به اتفاق تودههای ميليونی به جان آمده از ديکتاتوری و سرکوب پليس سياسی به سبب استبداد و اختناق حاکم اساساً خبری از برنامههای احزاب سياسی نداشتند و بيشتر اين احزاب حتی از برنامهی مبارزاتی هم برخوردار نبودند و رهبران آنها يا در سلولهای زندان بودند و يا لاجرم در تبعيد بسر میبردند. اما اينکه چگونه حکومت قادر گشت که تمام شعارها و آماجها و اميدهای مردم را به تاراج ببرد و در نهايت مردم را سرکوب نمايد و مرعوب خود سازد و عدهای را نيز دنبال خود يدک بکشد، به اعتقاد من در درجهی نخست به نقش نيرومند و اما مخرب مذهب شيعه در درون جامعه برمیگردد که در تمام طول حکومت پهلويها فربه شده بود و در درجهی دوم به همان استبداد و ديکتاتوری برمیگردد که در زمان حکومت سلطنتی حاکم بود. اگر در آن زمان آزادی میبود و مردم حق انتخاب و امکان درپيشگيری شيوههای مدنی و علنی مبارزه را میداشتند و جوانان برای خواندن مثلاً يک کتاب صمد بهرنگی و ماکارنکو و ... زير شکنجه و تازيانه نمیرفتند، اگر آن زمان انتخابات »مجلس شورای ملی« تثاتر و نمايشی بيش نمیبود، اگر نمايندگان »مجلس سنا« را »شاهنشاه آريامهر« تعيين نمیکرد، اگر دگرانديشان به ويژه سکولار را زندان نمیانداختند و از آنان حق فعاليت و تبليغ نمیگرفتند و به جای آن و به جهت دادن باج به اسلامگراها و مماشات در مقابل ارتجاع مذهبی هر روز مسجد و حسينيه و امامزادهای بنا نمیکردند و رضاخان و فرزند ايشان هر از چندگاهی دستبوس فلان »آغا« و فيصار »آيتالله» نمیرفتند، اگر احزاب آزاد میبودند، مطبوعات آزاد و غيردولتی میبودند، اگر حکومت ظرفيت رفرم و استحاله میداشت و به خواسته واقعی مردم وقعی مینهاد، ديگر مردم دليل و انگيزهای برای انقلاب نمیداشتند، تا از درون آن جمهوری اسلامی خلق شود.
طبيعی است که انقلاب در کشورهايی رخ میدهد که مطالبات مردم انباشته شده، حاکمان از برآورده کردن آنها عاجز مانده و يا در برابر آنها از خود مقاومت نشان داده و به اين دليل بين مردم و دستگاه دولتی شکاف ايجاد شود و در نهايت مردم ديگر حاکمان را نخواهند و حاکمان نيز ديگر چون گذشته از قدرت سرکوب مردم برخوردار نباشند. بنابراين انقلاب قبل از اينکه نتيجهی »توطئهی« اين يا دولت خارجی باشد، به دليل فراهم بودن شرايط معين ذهنی و عينی به وقوع میپيوندد. در ايران سالها و ماههای منتهی به بهمن 1357 چنين شرايطی بود که باعث طغيان و انقلاب و قيام تودههای وسيع مردم گرديد و نه »توطئهی بيگانگان«.
و در ارتباط با ماهيت حکومت اسلامی پس از اين انقلاب نيز بايد گفت که اين حکومت از دل حکومت »شاهنشاهی« ايران سر برون آورد با تمام خصوصيات ضدمردمی آن. از شکم حکومت ديکتاتوری حکومت دمکراتيک که زاده نمیشود. آری، حکومت اسلامی تنها بر بستری شکل گرفت که حکومت سلطنتی فراهم نموده بود.
از درون حکومت دمکراتيک و پيشرفته هم ديکتاتوری بيرون نخواهد آمد. در دههی 60 و 70 ميلادی در آلمان نيز طغيان بود، اما از درون آن جمهوری مسيحی آلمان زاده نشد. آيا پيدايش حکومتی از گونهی جمهوری اسلامی ايران در کشوری چون سوئد قابل تصور است؟ خير، چرا که ساختارهای موجود سياسی و فرهنگی و آموزشی و تحزب و مطبوعات و اقتصاد و به ويژه محصور و محدود بودن حوزهی نفوذ و دخالت مذهب در امور کشور و مردم چنين چيزی را منتفی میسازد. و در ايران قبل از انقلاب دقيقاً عکس اين شرايط وجود داشت. بنابراين پيدايش جمهوری اسلامی قبل از آنکه حاصل خواست مردم و روشنفکران و انقلاب بوده باشد، زائدهی بستری بود که در حکومت استبدادپرور و نخبهکش شاهی شکل گرفته بود.
و اين درحالی است که سلطنتطلبانی چون آقای داريوش همايون گناه تأسيس حکومت روحانيون را (برعکس همقطاران خود که آن را به »توطئهی بيگانگان«، آنهم آمريکا و انگليس، اين مناديان و حاميان اصلی حکومت سلطنتی در ايران، مربوط میدانند) گردن روشنفکران آن زمان ايران میاندازد که وی از آنها بعنوان »تاريکانديش« نام میبرد، چرا که آنها برای شاه و دم و دستگاه سرکوب، تفتيش عقايد و ساواک وی، برای سياستهای مستبدانه و شووينيستی وی گردن کج نکردند. چنين روشنفکران منتقدی در کشورهای دمکراتيک هر ساله مدال و جايزه میگيرند و مورد ستايش و تمجيد قرار میگيرند، در ايران شاهی و شيخی »تاريکانديش« ناميده میشوند و بايد سر از زندان دربياورند، تازه اگر با اتوبوس به دره پرتاب نشوند و يا اجساد بیجان آنها در بيابانها يافت نشوند. فراموش نکردهايم که شاه در بارهی نقش اجتماعی زن چه چيزی به ناديا فالاچی گفت، چه چيزی در مورد دگرانديشان گفت. وی در مورد اولی گفت که: »زنها چی میخواهند؟ آنها يک آشپز قابل هم ندارند. بهترين آشپز دنيا مرد است.« اين والاحضرت که به مجرد دشوار شدن اوضاع فرار را بر قرار ترجيح داد و اما با آن همه خدماتی که به آمريکا کرده بود، اين کشور حاضر نشد، وی را برای معالجه نيز بپذيرد، آن هنگام که در اوج قدرت بود، در مورد دگرانديشان گفت که: »يا بياييد داخل حزب رستاخير شويد، يا پاسپورت بگيريد و از کشور بيرون برويد و يا خفه خون بگيريد.« آری، اين واژگان حاکم وقت ايران بود و اکنون شاهیهای خارج با ابزارها و استدلالات سادهلوحانه و »پرچم شيروخورشيد« و ديگر ترفندها در تلويزيونهای »ملون« بیمحتواي لسآنجلسیشان میخواهند مردم ايران اين روزهای تباه ديکتاتوری را فراموش کنند.
حکومت شاهی برای من ايرانی چيزی جز استبداد نبوده است و برای من کُرد تبلور چيزی جز شووينيسم و ستم و سرکوب ملی نبوده است و منشاء تبعيضات متعدد سياسی و فرهنگی و زبانی. اين رژيم يادآور فروختن جنبش عظيم ملی کردستان عراق و بارزانیهای (به اصطلاح خودشان) »آريايیتبار« به بعثیهای عراق است و انعقاد قرارداد ننگين الجزاير با حکومت آنها، همان حکومتی که پاسخ اين خوشخدمتی »مدبرانهی« شاه ايران را با حملهی ويرانگر به ايران و کشتار صدها هزار ايرانی و معلول نمودن بيش از يک ميليون انسان و ويران کردن دهها شهر اين سرزمين در جنگی هشت ساله به شيوهی بسيار قابل تأمل و عبرتانگيزی داد.
اگر امروز در ايران جمهوری اسلامی با آن همه اختناق و تمهيدات امنيتی و سانسوری که وجود دارد، با آن همه تبعيضات بيشماری که بر عليه مليتهای غيرفارس ايران وجود دارند ـ و به اين دليل به حق شووينيستی و ضددمکراتيک خوانده میشود ـ اين يا آن نشريهی کُردی و آذری و غيره منتشر میشود و کتابهايی در مورد تاريخ کردستان، آذربايجان و به زبان کُردی و آذری، ... (هر چند بخشاً بصورت سانسور شده) يافت میشود، اگر امروز مردم اجازه دارند از تعدادی نامهای معدود کُردی، آذری، ... نام فرزندان خود را برگزينند، اگر امروز اين يا آن تشکل مستقل کُردی، آذری، عرب، ترکمن، بلوچ وجود دارد، اين يا آن نمايندهی مجلس حکومت اسلامی از حقوق »اقوام« و ضرورت رفع تبعيض بر آنها سخن میگويند، اگر امروز در نشريات داخلی مقالاتی در باب عدم تمرکز، عدم تراکم و حتی فدراليسم و دمکراسی چاپ میشود، در حکومت شاهی از اينها هم خبری نبود. حتی شاعران و اديبان و پيشروان و نخبگان عرصهی فرهنگ و ادب نيز از گزند ساواک در امان نبودند و مجبور بودند يا جلای وطن کنند يا روانهی زندانها شوند. صد البته که اين تفاوتها دليلی بر مردمی بودن حکومت اسلامی نيست که هويت و ماهيت آن بر عام و خاص، بر ايرانی و خارجی، بر کُرد و فارس و ترک و عرب و ترکمن و بلوچ عيان است، بلکه نشانی بر فاشيستی بودن حکومت رضاخان، اين شيفتهی فاشيسم آلمان و ايتاليا، و همچنين محمد رضا شاه آمريکايی است که همان سياست آسيميليستی پدر انگليسی خود را ادامه داد و سپس تجربهی آن را در اختيار حکومت اسلامی ايران، گورکنان خود، قرار داد. آری، در حکومت »آريايی« پهلويها ايرانيان حق داشتند نام فرزندان خود را علی و عمر و حسن و حسين، اين نامهای عربی، بگذارند، اما از حق گذاشتن نامهای کُردی و آذری و غيره بر فرزندان، خيابانها، اماکن و غيره محروم بودند. در حکومت »شاهنشاه آريامهر«، »اين شاه شاهان« و »سايهی خدا بر سر ملت« میتوانستی انواع و اقسام زبان زنده و مردهی دنيا را تحصيل کنی، اما بعنوان انسانی غيرفارس از حق آموزش به زبان مادری خود محروم بودی. آيا اين نوع فاشيسم و جينوسايد فرهنگی قابل فراموشی و بخشش است؟ هرگز.
ختم کلام: همان گونه که در کشورهای دمکراتيکی چون آلمان سالانه مبالغ هنگفتی صرف افشاگری و روشنگری در مورد فاشيسم میگردد و تلاشهای بسياری میشود که مردم فراموش نکنند فاشيسم چه بر روزگار آنها آورده، بايد از سوی روشنفکران ايران نيز چنين تلاشهايی در ارتباط با فاشيسم و شووينسم ايرانی صورت گيرد، چه که در غير اينصورت خطر بازگشت استبداد شاهی، اين پيشکسوت و زمينهساز استبداد شيخی، به خاطر کارنامهی سياه حکومت اسلامی در ايران به کلی منتفی نيست. نقش تاريخی منفی سلطنت و ديکتاتورهای تکنوکرات و تئوکرات زادهی آن را نبايد دست کم گرفت. حکومت مقطع قبل از انقلاب 57 ايران که بر اساس »تشيع، زبان فارسی و سلطنت« بنا شده بود، با وصفی که رفت، فرق ماهوی با حکومت اسلامی پس از انقلاب که بر اساس »تشيع، زبان فارسی و ولايت فقيه» بنا گرديده ندارد. اين دو به ويژه از حيث رويکردشان به دمکراسی، تمرکز قدرت و حقوق مليتهای غيرفارس ايران از يک سنخند. اين را نبايد فراموش کرد. يادآوری اين واقعيت رسالت هر ايرانی دمکرات و آزادانديش میباشد.
12 ژانويهی 2008
peyam@iran-federal.com