هويت کُردی در تعارض با هويت ايرانی؟
ناصر ايرانپور
دوست بسيار عزيز و فرهيختهای، از فعالين چپ ايرانی در خارج از کشور و بسيار مورد قبول و احترام من طی نامهای الکترونيکی به من در خصوص مقالهای که در پاسخ به آقای فرخ نعمتپور تحت عنوان "کردستان در جنگی که حکومت اسلامی برانگيزد شرکت نخواهد کرد" نوشتهام، به اظهارنظر پرداخته و پرسشگونه انتقاداتی را نيز متوجه من ساخته است. ايشان میفرمايند که با حق تعيين سرنوشت کردستان موافقت اصولی دارند، اين امر اما بايد در يک فرآيند دمکراتيک صورت پذيرد و نه به ارادهی "ابرقدرتهای اقتصادی". ايشان همچنين ايراد میگيرند که من در نوشتههايم بيش از حد به نکات افتراق ايرانيان میپردازم و کمتر اشتراکات آنها را مورد تأکيد قرار میدهم. اين دوست میفرمايند که من اين بحث را با دقت لازم پيش نمیبرم و پرسش میكنند که آيا من، کُرد را ايرانی میدانم يا نه و آيا آن چيزی را که میگويم فیالواقع همان استقلال کردستان نيست. نوشتهی ذيل پاسخی است به پرسشهای ايشان و همهی آنانی که علاقمند به اين مبحث هستند. من بر آن هستم که ما بيشتر نياز به اين داريم که با هم و نه در بارهی هم گفتگو کنيم.
ناصر عزيزم، متأسفانه اين مطلبی را که به زبان کُردی در بارهی ميديا در سايت "بۆڕۆژههڵات" نوشته بوديد را به دليل اينکه کُردیام آن چنان خوب نيست، متوجه نشدم. اما مطلب دوم را که به زبان فارسی تحت عنوان "کردستان در جنگی که حکومت اسلامی برافروزد، شرکت نخواهد کرد!" نگاشته بودی مطالعه نمودم و بايد بگويم که با بخش عظيمی از آن موافقم. اما به نظر من اين مبحث به خصوص از سوی شما میبايست دقيقتر توضيح داده شود.
دوست بزرگوارم، درود بر شما باد و بسيار سپاسگزارم از اينکه مرا مورد لطف خود قرار داديد. خوشحالم که با بخش بزرگی از نظريات من موافق هستيد. البته اگر موافق هم نمیبوديد، امری غيربديهی نمیدانستم، چه که آنچه را که میگويم شايد تنها بخشی از يک حقيقت باشد و حقيقتهای ديگری هم تازه وجود داشته باشند. ديگر به سنی پا گذاشتهايم که آنچه را میگوئيم، مطلق ندانيم. لذا هر انتقادی را به جان میخرم، مخصوصاً اگر از سوی شخصی چون شمای بزرگوار باشد. در ضمن سپاس ويژهی مرا به خاطر صراحت کلام و انتقاداتتان از من بپذيريد.
شايد حق با شما باشد و مطلب من از دقت لازم برخوردار نباشد. انديشههای من در ارتباط با اين مقولهی پيچيده را بايد در مجموع نوشتههای من جستجو نمود. نمیشود هر بار به تکرار آنها پرداخت. اجازه میخواهم در اينجا توجه شما را به مطلب کوتاهی در اين باب که همين يکی دو روز پيش تحت عنوان "استقلال کردستان: حق يا مطالبه؟" نوشتم، جلب کنم.
من آگاهانه و بطور جدی خواهان همبستگی مردم ايران و زندگی آزاد کُرد و غيرکُرد در اين کشور هستم و برای آن هم تلاش و مبارزه میکنم، اما نه به هر قيمتی. به عبارتی باز هم صريحتر: من خواهان طرح مطالبهی استقلال کردستان نيستم. اما در همان حال تأکيد میکنم که من حق و مطالبهی استقلال را به هر قيمتی و تحت هر شرايطی رد نمیکنم. نه مرزهای ايران بهخودیخود برايم مقدس هستند و نه مرزهای کردستان. مبنای اين تفکر اعتقاد به حق تعيين سرنوشت در ابعاد مختلف آن میباشد. اين حق نيز برای نمونه در برگزاری آزاد و دمکراتيک دو رفراندوم معنا و مفهوم پيدا میکند: نخست برای اينکه مردم کردستان برای ماندن يا نماندن در چارچوب ايران رأی بدهند و دوم برای اينکه در مورد نظام سياسی مطلوب خود در کردستان ايران (و يا قانون اساسی آن) نظر خود را اعلام دارند. مقصود از نظام سياسی کردستان هم آن ساختارهای سياسی، اقتصادی، قانونگزاری، قضايی، آموزشی و فرهنگی است که قرار است زندگی مردم در کردستان را سازمان و سامان دهند. چارچوب جغرافيايی کردستان هم از طريق رأی ساکنان مردم مناطق کُردنشين در يک انتخابات و نظرسنجی آزاد تعيين میگردد. (آيا ابهام و ناشفافيتی در اين موضع میبينيد؟)
در ضمن "جمهوری" اسلامی در چارچوب جنگ تبليغاتی خود کارزار وسيعی را بر عليه آمريکا براه انداخته است که به عقيدهی من تعدادی از انسانها و شخصيتها و جريانات سياسی شريف و صلحطلب و خوشنام هم را به جبههی خود کشانده است. من اين نزاع و درگيری را درگيری و دغدغهی واقعی مردم ايران نمیدانم و در آن شرکت نمیکنم. حتی اگر جنگی بين دو کشور روی دهد، آن را جنگی ارتجاعی میدانم و به ويژه به خاطر ماهيت حکومت اسلامی و تعاملش با مردم ايران و کردستان در جبههی دفاع از آن قرار نخواهم گرفت، چه بسا ناخرسند هم نباشم که حکومت ايران در جريان اين جنگی که من طالب آن نبودهام، به زير کشيده شود، همانطور که مدافع جنگ آمريکا و عراق نيز نبودم و اما اکنون از سرنگونی حکومت بعث عراق توسط آمريکا ناخرسند نيستم. (تصور میکنم که بيان اين مسأله هم چندان نادقيق نباشد.)
آيا ما همگی در ايران فدرال و دمکراتيک آينده به لحاظ حقوق بينالملل معرف ملتی با يک پرچم و نشان خواهيم بود؟ تصور من اين است که بسياری از رفقای ما يا نمیدانند فدراليسم چيست، يا آن را بهانه ساختهاند. در فردای ايران فدرال سياستمداران، ورزشکاران با نام ايران در ميادين جهانی خواهند ايستاد. يا اينکه تصور غير از اين است؟
پاسخ به اين پرسش که آيا در ايران دمکراتيک فردا معرف "ملتی" با يک پرچم و نشان خواهيم بود يا نه، شايد چندان آسان نباشد، چرا که از نظر من اين پاسخ میتواند هم "آری" باشد و هم "نه". "آری" از اين لحاظ که کشور ايران نمادهای خود را از جمله پرچم و سرود و آرم خواهد داشت که به لحاظ حقوق بينالمللی به ايران منتسب خواهند گرديد. در اين هيچ پديدهی غيرعادی وجود ندارد و مورد پذيرش من، به مثابهی شهروند اين کشور نيز خواهد بود، در عين حاليکه تأکيد میکنم که اين نيز در دنيای امروز مطلق نيست ـ و اينجا به پاسخ "نه" پرسش نزديک میشوم ـ، چرا که هستند کشورهای چندبافتی غيرمتمرکز و فدرالی که مردم مناطق مختلف، هم در عرصهی ورزش و هم در عرصهی سياست، بطور مستقل و با سمبولهای ويژهی خود در ميادين ورزشی و سياست جهانی ظاهر میشوند، از جمله کبک کانادا، باسک اسپانيا و اسکاتلند بريتانيا، بدون اينکه اين امر منافی نمادها و نشانهای آن کشور باشد. برای نمونه کبک کانادا در بسياری از سفارتهايي که کانادا در کشورهای مختلف دارد، دفتر و نمايندگی مستقل خود را دارد ـ و بدين خاطر زمين هم به آسمان نرسيده است.
اما اينکه اين نمادها در ارتباط با کشور ايران نمادهای "ملت ايران" خواهند بود، مردد هستم، چرا که واژهی مرکب "ملت ايران" به دلايل تاريخی بار منفی گرفته است و حساسيتبرانگيز است. همانطور که مستحضر هستيد آسيميلاسيون و اعمال ستمهای متعدد بر مردم غيرفارسزبان ايران تحت همين عنوان مشروعيت يافته و اعمال شده است و اصولاً يکی از کشمکشهای اصلی بر سر مضمون و تعريف رسمی و حکومتی و ناسيوناليستی همين مفهوم است.
همانطور که همه میدانيم، تعاريف مختلفی از مفهوم "ملت" وجود دارند که مهمترين آنها مفهوم "فرانسوی" (شهروندی و مدنی) و مفهوم "آلمانی" (اتنيکی و فرهنگی) آن میباشد. جالب است که در ايران تاکنون
1) به دليل ساختار تبعيضآميز سياسی و مدنی که در آن به نسبت بخش عظيمی از مردم غيرفارس و حتی غيرشيعهی ايران وجود داشته و نيز
2) به سبب بافت متنوع ملی و اتنيکی و زبانی آن (وجود کُرد و آذری و عرب و ترکمن و بلوچ و ...)
هيچکدام از اين دو مفهوم مصداق و عينيت نداشتهاند.
به عقيدهی من نمیتوانسته هم مصداق و عينيت داشته باشند، چرا که اولاً "ملت" به مفهومی که ما امروز آن را درک میکنيم پديدهای نو و حاصل مدرنيته است و به بعد از انقلاب کبير فرانسه برمیگردد و سپس در دوران مشروطيت به ايران وارد گرديد و تازه مشکلات ما از آن هنگام آغاز شد.
به ويژه "ملت مدنی" ـ به علت اينکه ساخته و پرداختهی مهندسی اجتماعی و سياسی است ـ احتمالاً تاکنون در تاريخ بشريت در جوامع چندبافتی کمتر وجود خارجی داشته است، يعنی مجموعهای از انسانها با شرايط حقوقی و حقيقی کاملاً برابر صرف نظر از تعلق قومی، زبانی، دينی، مذهبی و فرهنگی آنها. اينکه در فردای جامعهی ايران چه رخ خواهد داد و چنانچه يک نظام دمکراتيک و فدرال ـ آنطور که آرزوی قلبی من و شما است ـ برقرار گردد، ما نام آن را چه میناميم، نمیدانم و از نظر من اين نامگذاری آنقدرها هم اهميت ندارد. تا آن هنگام من واژهی جامعه و کشور ايران را به جای "ملت ايران" ترجيح میدهم.
من تعريف "ملت" ارنست رنان فرانسوی را زيبا و فکورانه میدانم. وی به درستی از تاريخ و زبان و فرهنگ مشترک سخن نمیگويد، بلکه از تعلق روحی و روانی و از همهپرسی هرروزه سخن میگويد. شرط تعلق به يک "ملت" از نظر من داشتن تابعيت دولتی نيست، حتی برخورداری از دولت هم نيست، زبان هم نيست، بلکه دلبستگی عاطفیای است که در مجموعهای از انسانها به نسبت همديگر بوجود میآيد. حال اگر اين دلبستگی در من در آن روز پيدا شد، خود را جزوی از "ملت ايران" محسوب مینمايم، در غيراينصورت شهروندی از آن مملکت خواهم بود. اما حقيقت امر اين است که احتمال آن را زياد نمیبينم.
در نامهی اخيرتان ايراد گرفتهايد که من "ملت" را بر اساس زبان تعريف کردهام و فرمودهايد که چنانچه توضيحی را ضروری میدانم جهت روشنگری بيشتر به مطلب بيافزايم.
بسيار خوب، اما چنين نيست؛ من ملت را نه بر اساس زبان، که بر پايهی ارادهی مشترک (تعلق روحی ـ روانی و همهپرسی) تعريف کردهام (و در همين نوشته چندين بار به آن اشاره کردهام).
اتفاقاً در ايران است که تاکنون مهمترين ستون از چهار ستون "ملیگرايی" يا "مليت ايرانی" همين زبان (آن هم تنها زبان فارسی) بوده است. سه مؤلفهی ديگر تابعيت ("تابعيت نظام شاهنشاهی ايران"، "تابعيت نظام جمهوری اسلامی ايران") و مذهب شيعه و "تاريخ مشترک" بودهاند. (من حتی مدعی هستم که يکی ديگر از ستونهای "ملت ايران" در شرايط کنونی مرديت نيز است، چرا که در "ملت" و "امت" آنها بطور حقيقی و حقوقی زن جايی ندارد.)
يقين دارم که قريب هشتاد درصد همهی آن سياسيون و جامعهشناسان و روشنفکران فارسزبان ايرانی چنانچه در خصوص اجزا و عناصر "ملت ايران" مورد پرسش قرار گيرند، زبان فارسی و شيعه و "تاريخ مشترک" و حدود ده ـ پانزده درصدی بطور مستقيم يا تلويحی تابعيت را نام خواهند برد. اين قرائت از "ملت ايران" که ترجمان آن نظام سياسی اکنون و پيشين ايران است،
1. نه شامل غيرفارسزبانان ايران (آذری، کُرد، بلوچ، عرب، ترکمن، ارمنی، ...) میشود،
2. نه شامل غيرشيعيان ايران (سنیها، غيرمذهبیها، مارکسيستها، هومانيستها، ارامنه، يهوديان، ايزديها، ...) میشود،
3. نه شامل آنانی میشود که اين تاريخ جعلی و ساختگی شاهنشاهی و حکومت اسلامی به آنها مربوط نمیگردد، تاريخی که در بهترين حالت متعلق به حکومتگران و سرکوبگران بوده و جنبشهای سياسی و اجتماعیای که در مرکز ايران اتفاق نيافتادهاند و متعلق به مليتهای غيرفارسی ايران میباشند را بازتاب نمیدهد)،
4. نه شامل آنانی میشود که تابعيت مثلاً کنونی "جمهوری اسلامی ايران" را ندارند و کلاً با نظام سياسی شاهنشاهی يا حکومت اسلامی و يا با هر دو مشکل دارند (و اين همهی مبارزين ايرانی و به ويژه جنبشهای ملی مناطق مختلف ايران را دربرمیگيرد).
لذا کسانی که در چنين تعريفی نگنجند را نمیتوان جزو "ملت ايران" محسوب نمود. اين را ما نمیگوئيم، بلکه خود آنانی میگويند که "دولت ـ ملت" ايران را بر اساس اين دکترين بنا کردهاند و يا از آن دفاع میکنند و برخی از آنان بليهانه و تهديدآميز میگويند که "ملت ايران تجزيهناپذير است"، در حاليکه تجزيهی واقعی مردم ايران را آنان با تعريف سدهی نوزدهمی از مقولهی "ملت" و "ملت ايران" صورت دادهاند.
البته پنج الی ده درصدی از سياسيون ايرانی نيز هستند که در جناح چپ ايرانی قرار دارند و چنين تعريف شووينيستی، انحلالطلبانه و تبعيضگرايانه از "ملت" ارائه نمیدهند، اما با اين وصف به شيوهی پارادوکسيکال باز ترمنولوژی "ملت ايران" را بکار میبرند!! البته برخی از آنها به درستی میگويند که نظام سياسی آينده را بر اساس چنين تعريفی بنا نمیکنند، بلکه بر اساس تبيينی دمکراتيک و مدنی از ملت، تبيينی که بر اساس حقوق شهروندی کاملاً برابر برای همهی آحاد ايران بنا شده باشد. ما هم میگوئيم در تلاش برای ايجاد چنين جامعهای با شما همرهيم. اما لطفاً تا آن هنگام مفاهيم را بر اساس واقعيات غيرقابل انکار کنونی تعريف کنيم، نه بر اساس آنچه که قرار است در آينده روی دهد.
(اين توضيح را پس از ارسال مطلب به دوست پرسشگرم و دريافت پيامی به شرح فوق از ايشان به متن اضافه نمودم.)
چگونه میتوان برای ساختن در چنين گوناگونی حضور داشت و عاطفه به آن نداشت؟ اگر در جستجوی همبستگی حقيقی ميان خلقهای ايران هستيم، نمیبايست در تکرار اين همه بار تفاوتها پافشاری کنيم، بی آنکه يگانگی را هم معادل اين گفتمان سازيم. مگر کُرد ايرانی نبود و نيست؟ مگر قاسملو نمیگفت به هيچ کس اين حق را نمیدهد که خود را ايرانیتر از ما بداند؟ مفهوم اين سخن چيست؟
جان کلام را گفتيد. بحث بر سر اين است که آيا ما کُردها بالاخره کردستانی هستيم يا ايرانی. محتملاً هم افتراق و حساسيتها از همين جا آغاز میگردند.
صراحتاً بگويم که من نسبت به ايران عاطفه دارم، اما نه ايران شاهی و نه ايران شيخی. من فرهنگ آن را بخشاً از آن خود و فرهنگ خود را متعلق به آن میدانم. نوروز تنها برجستهترين آن است. بارها گفتهام و باز تکرار میکنم: به هزار و يک رشته ما به ايران وصل هستيم. و خوب هم است که چنين است. ايران از نظر من نه خانهای است که رضاشاه ميرپنج و پسرش ساختند و نه آنی که فرزندان خلف و خطاکارتر آنها پس از انقلاب 57 برايمان تدارک ديدند. از نظر من ايران بسيار فراتر از آنچه هست که ما امروز ايران میدانيم و میناميم؛ ايران قبل از اينکه يک خانهی سياسی (تابعيت و مليت) باشد، يک خانوار فرهنگی، ادبی، هنری است که متشکل از خانوادههای مستقل، اما متصل به هم است و کل فلات ايرانزمين را دربرمیگيرد. آری، من خود را از حيث عاطفی متعلق به اين خانوار میدانم.
و همانطور که بارها گفتهام، جانبدار استقلال کردستان نيستم، اما حتی اگر زمانی جدا هم بشوم، خود را باز متعلق به اين خانوار میدانم، همانطور که اين امر همين امروز برای کُردهای عراق و ترکيه و سوريه نيز صدق میکند. اين را به خودیخود نه مايهی فخر و نه مايهی شرم میدانم، اما از اين امر مسرورم. گفتههای دکتر قاسملو و دکتر شرفکندی مورد اشارهی شما در اين بستر قابل فهم هستند و اتفاقاً آنها توضيحات لازمه را نيز در پيوند با اين مسأله در همان مصاحبهها (راه ارانی و راه آزادی) دادهاند. کُرد به اين اعتبار ايرانی بوده و هست و خواهد ماند، حتی اگر جدا هم شود.
مفهوم سخن دکتر قاسملو اين است که به کسی اجازه نخواهد داد که خود را صاحبخانه و ما را مستأجر بحساب آورد و هر از چندگاهی اين برتری ادعايی و يا واقعی را يادمان نيز بياورد. مفهوم کلام دکتر قاسملو اين است که خود را به کسی بدهکار نمیبيند که به آن حساب پس بدهد. (توجه شما را به نامهای که ايشان در مقام دبير کلی حزب اوايل دههی 60، آن هنگام که حزب دمکرات کردستان ايران هنوز در شورای ملی مقاومت بود، خطاب به رجوی و ابريشمچی نوشتند، جلب میکنم. اين نامه از نظر من يک نيمه مانيفست است و حاوی بسياری استدلال و منطق و نزاکت و فرهنگ سياسی میباشد.) و بالاخره اين نقل قول بسيار صحيح ناظر بر اين حقيقت است که وی اجازهی بازخواست به کسی نمیداد و همچنين بار حقوقی ـ سياسی و ديپلماتيک آن مد نظر بوده است و الزاماً بيانگر اين نبوده که وی خود را برای هميشه و تحت هر شرايطی مقيد به اين چارچوب جغرافيايی و سياسی ايران امروز میکرد، همان چارچوبهايي که با مبارزهی خودش زير سوال برده بود.
من در هيچ جايی از وی واژهی "ملت ايران" را نديدم، تازه برعکس آن صادق بود. بگذاريد، خاطرهای را در اين خصوص خدمتتان تعريف کنم: اولين باری که من متوجه کاربرد اشتباه و تبعيضآميز واژهی "ملت ايران" شدم، اواسط دههی هشتاد ميلادی، آن هنگام بود که کتابی را تحت عنوان "کُرد و کُردستان" (منتشر شده از سوی "سازمان دفاع از خلقهای تحت تهديد") به آلمانی مطالعه میکردم که بخشی از آن منبعث از نوشتهای متعلق به دکتر قاسملو بود. وی در اين کتاب "ناسيوناليستها" و "ليبرالها" و مشخصاً "جبههی ملی ايران" را مورد انتقاد قرار میدهد و میگويد که آنها معتقد به پديدهای به نام "ملت ايران" و منکر وجود ملل در ايران و به طبع حق تعيين سرنوشت آنها هستند.
تصور میکنم در مصاحبهی همان نشريهی راه آزادی و يا راه ارانی (ارگان حزب دمکراتيک مردم ايران) بود که از وی جملهای بسيار مدبرانه خواندم، جملهای که بسيار تأثير روی من گذاشت: پرسشگر از وی از جمله میپرسد که "چه معلوم که فردا همين خودمختاری به استقلال تبديل نخواهد شد؟" وی پاسخ میدهد که "چه معلوم که طرف مقابل ما زير همين خودمختاری را نيز نزند؟" وی سپس میگويد که حزب دمکرات وکيل و وصی آيندگان نيست و بگذاريد آيندگان برای خودشان تصميم بگيرند. ما در مورد شرايط امروز صحبت میکنيم و امروز خودمختاری میخواهيم."
مفهوم جداسازی کُرد و ايرانی از يکديگر چيست، تا آنجايی که حتی از شما بخواهند نام ايرانی خود را بسوزانيد و آب توبه بر سر خود بريزيد، تا مقبول آقايان هويتخواه گرديد؟
من کُرد و ايرانی را از هم جدا نساختهام؛ حقيقت امر اين است که با تعريفی که من از "ايرانی" دارم، کُرد و ايرانی، نه يکی، اما الزاماً متعارض با هم نيستند. اما من از ايران سياسی امروز جدا هستم. از "ناسيوناليسم" آن جدا هستم. اين جدايی را من بوجود نياوردهام و نمیآورم. برعکس، من عليه آن طغيان کردهام، بر عليه آن شوريدهام.
دوست فرزانهام، جدايی واقعی فرهنگی يا جغرافيايی نيست، بلکه در نابرابريهاست، در تبعيضات بيشمار است. نظام سياسی ايران است که مردم کردستان ايران را از مابقی مردم ايران، به ويژه فارسزبان جدا کرده است. اين زائدهی فکر من نيست، واقعيت تلخ کردستان است: من در کوچههای اسفالتشدهی زادگاهم مهاباد قدم میزدم، چند بار نزديک بود گردنم بشکند. در تهران هم قدم زدم و ديدم که هر روز برای اين شهر اتوبانی میسازند و برای تمسخر روزگار هم که شده يکیشان را تازه "بزرگراه کردستان" نيز ناميدهاند. من سه سال پيش در مهاباد بودم، ديدم که چگونه در جريان اعتراضات مردم به قتل شوانه قادری چه با مردم کردند، در سقز بودم، شنيدم که چه با مردم اين شهر قهرمان کردند. من چگونه میتوانم نسبت به اين ايران سياسی که در مهمترين و مقدسترين مکان شهرم مهاباد به نام "چوار چرا"، جايی که جمهوری دمکراتيک مردم کردستان ايران را در آن اعلام نمودند، آرم "الله" جمهوری اسلامی را در ابعاد بسيار بزرگ بصورت مجسمه در وسط آن گذاشته است، برای دهنکجی و تحريک و تحقير مردم اين شهر و ملت و نمادهای آن. مکانی نيست که نامهای نفرينآوری چون "دکتر چمران" را برخود نداشته باشد، شهری که تنها استخر ساخته شده در زمان شاه را به زندان انفرادی تبديل کردند، شهری که مردمانش حتی برای شنا کردن در سد آن بايد ايست داده شوند و پرسش "کجا میرويد؟" را پاسخ دهند، شهری که هنوز هم ورودیهای اصلی آن کنترل میشوند. همهی آنچه را که من آنجا ديدم، من جمله و شايد به ويژه سربازان و گارد ويژهی تا دندان مسلح و با کلاه خود و سپر نظامی و گشتهای ويژه پاسداران که با سرعت باد در خيابانهای شهر برای ارعاب مردم عادی در رفتوآمد بودند، نشانههای يک حکومت اشغالگر و استعمارگر و تجاوزگر میدانم و نه يک حکومت کشور خودی.
خاطرهای تلخ: فکر میکنم اواخر دههی 50 يا اوايل دههی 60 شمسی بود که نيروهای پاسدار و ارتش حکومت اسلام مهاباد را گرفتند، پس از اينکه نيروهای پيشمرگ شهر را برای پرهيز از درگيری نظامی در آن ترک کرده بودند. پس از چند روز تيمی از نيروهای کومله وارد شهر میشود و چند پاسدار را که از قرار معلوم کله گنده بودند و در شهر اشغالشده پرسه میزدند، دستگير و از شهر بيرون میبرد. نيروهای دولتی از طريق راديو و تلويزيون اعلام نمودند: "در صورتی که اين افراد دستگير شده آزاد نشوند، مقرهای ضدانقلاب در شهر را خواهند کوبيد". اين درحالی بود که هيچ نيروی پيشمرگ احزاب سياسی در شهر نبود و مقری هم در کار نبود و اين تيم هم شهر را (با وجود محاصرهی نظامی و حضور هزاران پاسدار و سرباز) ترک کرده بود. شما فکر میکنيد که رژيم چکار کرد؟ چندين روز متوالی هزاران توپ و خمپاره را بر سر مردم و خانههايشان ريخت و تعداد بيشماری را به قتل رساند. برخی از خانوادهها چندين نفر را از دست دادند، آن هم نه پيشمرگ و نه در رودررويی نظامی، بلکه مردم عادی، زن و مرد و کودک و پير و جوان و در زير آوارهای خانههايشان. تنها در يک منزل در همسايگی ما پنج نفر زير خمپاره لت و پار شدند (خانوادهی علیپنجه) و در خانهی يکی از فاميلهای ما (عطاری) نيز به همين ترتيب چندين نفر همزمان قربانی عدل و مهرورزی اسلامی شدند. خانهی ما دو خمپاره خورد، اما چون زيرزمين داشتيم، زيرزمينی کوچک که در آن چندين روز 19 نفر از ترس توپ و خمپارهی حکومت اسلام ناب محمدی پناه گرفته بودند، کسی آسيب نديد. مسجل شد که مقصود حکومت نظامی از "مقر ضدانقلاب" خانههای مردم بود. آيا شما فکر میکنيد که رژيم ايران همچون کاری را میتواند مثلاً با مردم شيراز بکند، با يزد و کاشان بکند؟ مطلقاً. نه اينکه در اين شهرها جنايت نمیکند، بلکه آن نوع جنايتی که خاص دولتهای استعمارگری چون ايران و عراق است، را در اين شهرها نمیکند و منحصراً در مناطقی چون کردستان انجام میدهد.
اين مثالهای اثباتشدنی را برای اين برايتان زدم که تصوير عينیتری از آنچه که بر مردم کُرد میرود، داشته باشيد و گفتگوی ما از حالت تجريدی صرف بيرون بيايد و آن حالت روحی ـ روانی که بستر تفکر سياسی من و بسياری ديگر در ارتباط با ايران سياسی امروز است را درک کنيد.
به هر حال، بحث من در ارتباط با نظام سياسی بوده و هست و هيچ جا، هيچ جملهای را از من نمیتوان يافت که بتوان تعبيری منفی از آن در ارتباط با مردم غيرکُرد ايران ارائه داد. آری، اشتراکات و به قول شما يگانگی فرهنگی ما بسيار بسيار زياد است. اين ديگر اظهرمنالشمس است و حاجت به بيان نيست. من در شمال ايران خود را بيگانه احساس نمیکنم. من شاملو و سلطانپور و ... از آن خود میدانم، از آن بشريت ترقيخواه میدانم. چند بار تکرار کنم که ستيز من با انديشهی شووينيسم است که يکی را برتر از ديگری میداند. من از شما انتظار دارم، در اين مبارزه با ما باشيد، همانطور که من در مبارزه برای برقراری عدالت و دمکراسی در کليت ايران با شما هستم.
آيا وقتی سخن از "ملت" کُرد در مقالهتان میکنيد، آن را در گسترهی همهی کُردها معرفی میکنيد و خود را پيش از آنکه ايرانی بدانيد يک کُرد در پيوند با ديگر کُردهای عراق، سوريه و ترکيه میدانيد؟ آيا اين همبستگی همايش يک عاطفه است يا يک تعريف حقوقی از حضور هر کُردی بدست ميدهد؟ اگر اين چنين است، چگونه میتوان در کارزار مبارزه در ايران برای استقرار دمکراسی شرکت جست؟ و آيا خود اين تعريف بيانگر انديشهی استقلال نمیباشد؟
در ايران در ارتباط با مقولهی "ملت ايران" بطور صوری انديشههای متفاوتی در بين سياسيون وجود دارد و هر کسی به فراخور وضعيت خود و در چارچوب بينش فلسفی و منافع سياسی و طبقاتی خود "ملت" را طور مطلوب خود تعريف نموده است که البته ـ همانطور که فوقاً گفته شد ـ وجه مشترک اکثريت قريب به اتفاق اين تعاريف علیالخصوص زبان فارسی و مذهب شيعه بوده است. تنها چپها (نگاه کنيد به تعريف شالگونی از "ملت") تصوير و تعريف فرانسویگونة رايج در عصر روشنگری از "ملت" ارائه میکنند که البته هنوز (حتی در فرانسه) جامهی عمل به خود نپوشيده است. اما پيروان همين طيف چپ نيز غالباً معتقدند که تنها مردمانی که دولت داشته باشند، 'ملت" هستند و آنانی که فاقد دولت باشند، "ملت" نيستند. طبق اين قرائت کويت و امارات و تکتک کشورهای افريقايی و ... "ملت" هستند، اما مثلاً کُرد، چون تاکنون فاقد دولت بوده است، "ملت" نيست! طبق اين منطق شوروی و يوگسلاوی و چکسلاواکی سابق ملت بودهاند و آذربايجان و ترکمنستان اکنون هر کدام ملت هستند، اما بطور مثال آذربايجان ايران، خير!!
استدلال اين دوستان يک نقصيهی منطقی عمدهی ديگر هم دارد: چنانچه ما از "حق ملل برای تعيين سرنوشت خود" (که میتواند تشکيل دولت مستقل هم باشد) سخن میگوئيم، منطقاً بايد وجود چنين "ملتی" مقدم بر وجود دولت باشد. چون اگر قرار باشد دولت مقدم بر ملت باشد، يعنی ملت تنها نتيجهی وجود دولت باشد، ديگر اين شعار موضوعيت خود را از دست میدهد.
البته میدانم، برخی از جناح راست بليهانه سفسطه و مغلطه میکنند که اين حق تنها منحصر به ملل تحت يوغ استعمار هست. اين استدلال از جهاتی گوناگون اشکال دارد:
1. نمیدانم، چنانچه چنين استدلالی را بپذيريم، بر چه اساسی بايد به ملتی چون فلسطين حق تشکيل دولت خود را داد و با ملتهايی که در يک دهه و نيم گذشته استقلال يافتهاند را چکار بايد کرد.
2. وانگهی آنها کتمان میکنند که استعمار در زيرپاگذاشتن حق تعيين سرنوشت کلکتيو مجموعهای از انسانها بوجود میآيد، بدين معنی که استعمار مقدم بر حق تعيين سرنوشت نيست، بلکه برعکس آن صادق است، يعنی اول حقی وجود دارد، اين حق زير پاگذاشته میشود و مناسبات استعماری بوجود میآيد و لذا با استناد به اين حق مبارزات ضداستعماری صورت میگيرد.
3. و بالاخره اينکه استعمار تنها بر خلقهايی اعمال نمیشود که تاکنون دولت مستقل داشتهاند، بلکه اتفاقاً تعداد کشورهای مستقل در دوران استعمارزدايی بيش از دوران قبل از خود بود. نتيجتاً استعمار در جايی نيز میتواند وجود داشته باشد که تاکنون فاقد دولت بوده است. لذا به عقيدهی من (با الهام از حقوقدان شريف و مبارز ترک که کردستان را "مستعمرهای بينالمللی" مینامد) کردستان از جمله کردستان ايران يک سرزمين مستعمره است و حکومتگران نيز چون استعمارگران بيگانه با آن رفتار میکنند.
به هر حال، با اين بحث خستهاتان نکنم. به بحث خودمان برگرديم. از نظر من "ملت" مجموعهای از انسانهاست که از يک روان و ارادهی جمعی (همهپرسی) برخوردار هستند. اگر ما بتوانيم در ايران چنين 'ملتی" بسازيم که چه بهتر. در آن صورت "يک ملت" با نمادهای مشترک (پرچم و آرم و غيره) هستيم، در غيراينصورت مجموعهای از ملتهای مختلف برخوردار از حق تعيين سرنوشت.
آنگاه که من از "ملت کُرد" سخن میگويم، مقصودم مجموعهی مردم کُرد در تمام بخشهای کردستان است و کردستان ايران را بخشی از آن مجموعه میدانم.
اين مفهوم از نظر من هم بار عاطفی دارد و هم بار حقوقی (سياسی)، چرا که اين دو همانطور که فوقاً عرض کردم (طبق تعريف رنان) از هم جدا نيستند و حتی لازم و ملزوم همديگر هستند.
اما اينکه آيا معتقد هستم که همهی اين ملت بايد در يک جا، تحت يک حاکميت ملی واحد ("کردستان بزرگ") گرد هم آيد، پاسخ منفی است و دست کم دورنمايی واقعی پيش رو نمیبينم و ميل و ارادهی سياسی هم برای اين امر در کار نيست. وحدت آذربايجان ايران با "جمهوری آذربايجان" را به دلايل عديده حتی ممکنتر و دستيافتنیتر میدانم. ما چندين کشورهای عربیزبان، چندين کشور انگليسیزبان، چندين کشور فرانسویزبان و حتی چند کشور فارسیزبان داريم، فاجعه نمیدانم که چند کشور کُرد زبان هم داشته باشيم، هر چند که خود به خاطر جهانبينی فلسفیام معتقدم که اين مرزها بدترين اختراغ انسان هستند و با پيشرفت بشر پيوسته ارزش و نقش خود را از دست میدهند. به هر حال، گذشته از اين آنتیپاتی من برای مرزها تشکيل کردستان بزرگ را در آيندهای قابل پيشبينی غيرواقعی و طرح آن را غيرمفيد میدانم، هر چند که از نظر اصولی و حق نمیتوان مخالفتی با آن داشت.
من همانطور که بارها و بارها متذکر شدهام، انديشهی استقلال در ارتباط با کردستان ايران هم ندارم. باور کنيد اين حق را آنقدر مشروع میدانم و آنقدر شهامت در خود احساس میکنم که اگر به درستی تبديل اين حق به مطالبه اعتقاد داشته باشم، آن را عنوان و برای آن تبليغ و مبارزه نيز کنم.
و اما اينکه آيا "خود را کُرد میدانم يا ايرانی؟"، فوقاً نکاتی را بيان داشتم. در اين بخش برای تأکيد مجدد و دلنگرانی بيش از حد شما نکات ديگری را اضافه کنم.
پاسخ به اين پرسش هم "آری" است و هم "نه" و بستگی به اين دارد که در چه بستر عاطفی مورد سوال قرار گيرم، از سوی کی مورد سوال قرار گيرم و به ويژه مقصود از "کُرد" و "ايرانی"بودن چه باشد؟ و ...
کوتاه سخن: به تعبير رايج و حاکم در بين ايرانيان، من کُرد هستم و ايرانی نيستم و اما به تعبير خودم هم کُرد هستم و هم ايرانی. تعبير خودم را در بالا تشريح نمودم، حال بگذارييد بگويم که مقصودم از "تعبير رايج و حاکم" چيست. ابتدا چند مواجهه و مشاهده شخصی:
· مواجههی اول: روزی خانمی (اهل شيراز) برای کار ترجمهی مدارکش پيش من آمده بود. همين که متوجه شد که من با بچههايم کُردی صحبت میکنم، با تعجب پرسيد: "ببخشيد، آقای ايرانپور، شما با بچههات ايرانی صحبت نمیکنيد؟!"
· مواجههی دوم: همين چند روز قبل در جايی بحثی با چند نفر ايرانی داشتم که از جمله گفتم: "از اين همه بیعدالتی دلم خون است." طرف صحبت من گفت: "ولی حتما از ترکها، نه از ايرانيها!"
· مواجههی سوم: روزی را در اطاقم مشغول خواندن شعرهای لطيف هيمن بودم. ناگهان يکی از همسايههاي ايرانی غيرکُردم در زد و گفت: "اجازه هست مزاحم بشوم؟" وی که وارد شد و کتاب هيمن را در دست من ديد، پرسيد: "ناصر خان، اين چی است که میخوانيد؟" پاسخ دادم: "شعر کُردی است." وی با نگاه تعجبآميز به جلد کتاب گفت: "اينکه همهاش فارسی است!" بنده هم گفتم که "اگر مقصودتان خطش است که ماشاالله هزار ماشاالله فارسی، جز چند حرف، خط ندارد. اين خط عربی است. اگر هم مقصودتان هم زبان کتاب است که کُردی است." وی، انسانی دانشگاه ديده، بلافاصله گفت: 'ناصر، باور کن، من تاکنون توعمرم نشنيده بودم که کُرد شعر هم دارد! از تو معذرت میخواهم..."
· مواجهه چهارم: کم اتفاق نيافتاده که در دادگاهها و يا تلفنی از سوی "ايرانیها" پس از کلی صحبت، با اين پرسش روبرو میشوم: "ببخشيد، شما ايرانی هستيد؟!" که من معمولاً پاسخ میدهم که "اگر مقصود شما از 'ايرانی' فارس هست که بايد بگويم نيستم، در غيراينصورت هستم".
· مواجهه پنجم: يکی از دوستهای صميمی من در "کانال آزاد" تلويزيون دورتموند برنامهای داشت به نام "رسانهی گروهی ايرانی" که چند ماهی با اين جملهبندی برای آموزش زبان فارسی تبليغ میکرد: "زبان فارسی، زبان مادریمان را به فرزندانمان بياموزيم!"
· مواجهه ششم: روزی مجلهای به همراه نامهای برايم آمد که در آن سردبير از من برای همکاری دعوت به عمل آورده بود. در بالای سربرگ مجله نوشته شده بود: "نشريهای برای همهی فارسیزبانان." اکنون هم کم نيستند مجلات تبليغاتی که با اين عبارت "آراسته" گشتهاند.
· مواجهه هفتم: روزی بحث کوتاهی با آقای درخشانی مسؤول وقت "مرکز موسيقی نوا" در کلن حول پوستری برای کنسرت کامکارها داشتم. روی پوستر نوشته شده بود: "کامکارها ـ موسيقی اصيل ايرانی و موسيقی محلی کُردی". از وی پرسيدم که: "جدا چه چيزی يک موسيقی را "اصيل" میسازد و ديگری را "محلی"؟ معيار ما برای اين طبقهبندی چيست؟ خواننده همان خواننده هستند، نوازندگان همان نوازندگان. دستگا ه و رديف و غيره هم که با هم فرقی ندارند. تنها فرقی که بين اين دو وجود دارد، زبان است. آيا حتی نفس اين واژهها تبعيضآميز نيستند؟ يکی را اصل و اصيل و ديگری را فرع و محلی ناميدن بر چه اساس و منطقی است؟"(وی بدون کوچکترين مکثی گفت که اين کار بدون منظور صورت گرفته، حتی نه کسی و نه خود مجريان و برگزارکنندگان برنامه به فکرشان هم نرسيده که اين گونه جداسازی حساسيت برمیانگيزد، چه رسد به اينکه اهانت آميز هم باشد. متواضعانه معذرت خواست. بعدها شنيدم که پوستر عوض هم شد و دست کم ديگر اين گونه ننوشتند.)
· مواجهه هشتم: در جايی از انديشورز ايرانی، دکتر کاظم علمداری، خواندم که در آمريکا "مرکز مطالعات ايران" بنا شده که نام انگليسی آن "Persian Center" است.
· مواجهه نهم: آيا تاکنون شما با اين پرسش روبرو شدهايد که: "آيا خود را فارس میدانيد يا ايرانی؟" يقيناً نه، چون موضوعيت ندارد. چرا ندارد؟ چون "فارس" و "ايرانی" در ذهنيت تقريباً همه يکی است، يعنی اينکه از نظر لغوی هم فارس ايرانی است و هم به ويژه ايرانی فارس. اتفاقی نبود که تا همين اواخر و بويژه تا قبل از بخشنامهی حکومت رضا شاه در خارج همه ايران را "پرشن" میشناختند و معرفی میکردند.
· مواجهه دهم: شما تاکنون چند باراصطلاح "قوم فارس" را شنيدهايد؟ چند بار "قوم کُرد"، "قوم آذری"، ... را؟ فلان محقق فارسزبان کتاب چند صدصفحهای در مورد به اصطلاح "قوميتگرايی" در ايران مینويسد، اما لام تا کام کلمهای در مورد فارس در آن يافت نمیشود. چرا نمیشود؟ چون برای وی به مثابهی فارس قوميتگرايی موضوعيت ندارد. چرا ندارد؟ چون به زعم خود اين پروسه را طی کرده و حاکميت از آن وی است و به قولی صاحبخانه بوده يا شده است. حال که حکومت نيز از آن وی فارسزبان است، ديگر چه ضرورتی برای رویآوری به قوميتگرايی فارسی دارد.
آری، دوست گرامی، از اين مثالها، مواجهات و مشاهدات بسيار دارم. همهی اينها، که اتفاقاً ربط مستقيمی هم به نظام سياسی بغايت تبعيضآميز ندارند، حکايت از يک واقعيت تلخ میکنند: "ايرانی" حتی در زبان مردم عادی و کوچه و بازار و بدون غرض و همچنين از نظر بخشی از نخبگان "ايرانی" نيز واژهی مترادفی است برای "فارسی".
بنابراين اگر مقصود شما هم طبق اين تعبير اين است که آيا من چنين "ايرانی" هستم، بايد بگويم، همانطور که مستحضر هستيد، نيستم. اگر هم منظور از "ايرانی" تعلق به "ملت ايران" به آن مفهومی که بالا گفته شد، باشد که باز نيستم. اگر منظور از "ايرانی"بودن اين است که آيا تابعيت دولت ايران را دارم، بايد بگويم که بله هنوز دارم، بدون اينکه من خودم نقشی در آن داشته باشم.
کوتاه سخن: نه فارس هستم، نه شيعه هستم، نه تاريخ (شاهنشاهی و جمهوری اسلامی) آن را تاريخ خود میدانم و نه نقشی در داشتن تابعيت "جمهوری" اسلامی ايرانیام دارم. لذا چون در تعريف رايج (ننوشته) و حاکم (مدون و پياده شدهی) "ايران" قرار نمیگيرم، نمیتوانم "ايرانی" باشم. مضاف بر همهی اينها با در نظر گرفتن ستمهای فراوانی که از سوی حاکميت "ملی" ايران بر مردمم میرود، مشکل بسيار بسيار زيادی با اين "ايرانی" بودن خودم دارم. از نظر من اين ايران زندان خلقم است. چگونه میتوانم با آن رابطهی عاطفی برقرار سازم که لازمهی هر تعلق ملی است؟
اما اينکه فارغ از بحث فوق خود را جزو مردم ايران میدانم و خود را شريک در سرنوشت آن، آری، اين درست است. من به نسبت اين سرنوشت بیتفاوت نيستم و حتی میخواهم آيندهی مشترک هم با آن داشته باشم. اما اين امر تاکنون جادهی يک طرفه باقی مانده است، اين عشق مانند عشق عاشق طرد شده بیپاسخ مانده است.
در ارتباط با تعلق من به کُردهای عراق، ترکيه و سوريه هم بايد بگويم که من فکر میکنم، هر انسانی بسته به شرايط هويتهای متفاوت و حتی متغيير و گاهاً متضادی میگيرد. به قول صاحبنظری هويت در رويارويی با "ديگران" است که شکل میگيرد (ميشائيل متسلتين، نگاه کنيد به ترجمهای از اين نويسنده در سايت بنده). بسته به اينکه اين "ديگران" چه سنخی باشند، هويت شکلها و گونههای متفاوت به خود میگيرد. برای مثال ايرانیها در خارج از کشور بيشتر از "ملت ايران" سخن میگويند تا ايرانيانی که در داخل هستند. کُردهای خارج از کشور "کُردتر" از کُردهای داخل هستند و حتی مراسم عيد نوروز را با شور بيشتری میگيرند. ترکهای خارج از کشور ترکيه مذهبیتر از ترکهای داخل اين کشور هستند. هويت (دست کم سياسی و مستقل) کُردی (ترکی، بلوچی، ...) در تقابل و رويايی با تبعيضات حاکم است که شکل میگيرد. "ايران" در آينده ـ در صورتی که نظام سياسی موجود عوض نشود ـ برای مردم غيرفارس ايران بيش از پيش به همان "ديگری" تبديل خواهد شد، "ديگری" که ناخواسته هويتساز خواهد بود. اين تقابل باعث يک نوع خودشناسی میشود که سابقاً يا وجود نداشته و يا عمده و تعيينکننده و قابل رؤيت نبوده است.
با اين مقدمه میخواهم بگويم که شاهد يک نوع تقابل بين عنصر "کُردبودن" و "ايرانیبودن' هستم. اين امر ريشه در وضعيت موجود در ايران، هويتيابی کُردی تابعة آن و تکوين اين پروسه دارد. تا جايی که به شخص من برمیگردد من خود را در درجهی نخست عضوی از خانوادهی فلسفی ـ فکری هومانيسم ـ سوسيالدمکراتيسم میدانم، سپس عضوی از جامعهی زبانی و فرهنگی کردستان و بعد از آن عضوی از اجتماعی که مجموعهی کشوری ايران را بوجود آورده است. به عبارتی ديگر اول انسانگرا و عدالتطلب، دوم کردستانی و سوم ايرانی هستم. در ضمن بين هويت "ايرانی" و "کُردی" اگر چه تفاوت، اما تضاد و تعارضی قائل نيستم، آن هم به تعبيری که من کُرد از "ايران" و "ايرانی" دارم و نه طبق تعاريف تنگ و محدود و تبعيضگرايانة اينجا به چالش کشيده شده.
وانگهی تأکيد بر کُرد بودن وحتی نيرومندتر بودن هويت کُردی به نسبت هويت ايرانی مطلقاً لطمهای به مبارزه برای استقرار دمکراسی در ايران وارد نمیسازد و حتی مدعی هستم که لازمهای آن هم هست. چرا؟ چون سرشت دمکراسی از به رسميتشناسی نه تنها هويتها که حتی منافع متضاد (چه برسد متفاوت) سرچشمه میگيرد. طبق تحقيقات بعمل آمده در سويس هر سويسی نخست خود را متعلق به کانتون [ايالت/استان] خودش، بعد به جامعهی زبانی خودش (آلمانی، فرانسوی، ايتاليايی) و سپس به کشورش میداند. و اين درحاليست که در اين کشور دمکراسی مدتهاست نهادينه شده است.
يقين دارم که در آيندهای نزديک هويت کُردی، فارسی، آذری، بلوچی، ترکمنی و عربی به نسبت هويت کنونی "ايرانی" تقويت خواهد شد، اما اين تأخر و تقدم در ايران دمکراتيک و فدرال فردا (ايرانی که متعلق به همه و يا وجه مشترک همه باشد) تغيير خواهد کرد، بدون اينکه تضادی بين آنها ايجاد شود.
و در پايان اين بحث هويت بگويم که من معتقدم که هويتخواهی نه تنها اجتنابناپذير، بلکه الزاماً منفی و يا مثبت نيست. همهی ما هويتخواهيم، همهی ما خود را با چيزی تعريف میکنيم و میشناسانيم. اين هويتها میتوانند فلسفی باشند، ايدئولوژيکی باشند، سياسی باشند، ملی باشند، قومی باشند، زبانی باشند، طبقاتی باشند و حتی قارهای (مثلاً اروپايی) و جهانی باشند و غيره. خود شما از جهانوطنی سخن میگوئيد، مگر اين هويت نيست؟
هويت متغير است و ذاتی و ثابت نيست، از جمله هويت به اصطلاح "ملی" ايرانيان و يا "ايرانيت". در چارچوب اين بحث لازم میدانم که تعريفی جديد از ايران و ايرانيت ارائه و نهادينه شود. تعاريف تاکنونی پاسخگوی بحران هويت اکنون ايرانيان را نمیدهد. همين بحث من و شما حکايت از اين بحران دارد.
انديشورز ايرانی، آقای آشوری، ذاتباوری مفهوم ايرانيت را مورد انتقاد قرار میدهد و میگويد که، "ايرانيت"، مانند تمامی مفهومهای مشابه آن در مورد تمامی ملتها، پديدهی يکدست و ثابتی در طول تاريخ نبوده است که بتوان با اتکاء بدان از چيزی به نام "ذات جاودانه ايرانيت" سخن گفت.
به ويژه با مفاهيم رايج و غلط و (به قول آشوری) يکدست "ملت ايران" و "ملی" مشکل فراوان دارم. من هنوز هم نفهميدم که چرا بايد "ملیگرايی ايرانی" که تاکنون جيزی جز ناسيوناليسم قومی نبوده است، مثبت و منزه باشد و اما ملیگرايی فرضی يا واقعی مثلاً کُرد منفی و نامنزه. يکی از دلايل تعارض "ناسيوناليستهای" (شووينيتسهای) به اصطلاح "ايرانی" با "ناسيوناليسم" (حقخواهی و "ملت" خواندن) "اقوام" (خلقهای غيرفارس ايران) اين است که در ارتباط با مردم غيرفارس ايران میگويند "تا ديروز 'قوم' بودند، بعد 'خلق' شدند، اکنون 'ملت' هستند و فردا هم میگويند 'دولت' میشويم." (داريوش همايون) درحاليکه بقول کاستلز "ملی گرائی معاصر ممکن است معطوف به ساختن حاکميت دولت ملی مستقل باشد و اما ممکن هم است چنين نباشد. بنابرين ملتها به لحاظ تاريخی و تحليلی هستارهائی مستقل از دولت هستند". ( عصر اطلاعات ـ جلد دوم نوشته مانوئل کاستلز)
در ارتباط با حق تعيين سرنوشت و اينکه مردم بايد خودشان سرنوشت خودشان را در يک فرآيند دمکراتيک برگزينند، صددرصد با شما موافق هستم. من نه انتظار دارم و نه تصور میکنم ممکن باشد که ابرقدرتی اقتصادی بيايد برای من چنين استقلالی را درست کند. به عقيدهی من منافع امپرياليسم آمريکا در بقای کشورهای ديکتاتور، متمرکز و شووينيستی نهفته است و نه در احقاق حقوق ملتهای تحت ستم اين کشورها. من مطمئن هستم که آمريکا ايجاد مرزهای ديگر در منطقه را در راستای مصالح خود نمیداند. و به اعتقاد من آمريکا هيچ پروژهای برای مثلاً کردستان ندارد و سياست آن در قبال احزاب کردستانی تابع سياست آن در قبال حکومتهای مرکزی ايران و عراق و ترکيه و سوريه است. برای اين استدلال دلايل اثباتی ذيل را دارم:
1. يکی از دلايل منازعهی تاريخی جنبش کردستان عراق با حکومت مرکزی همواره کرکوک بوده است. و آمريکا به عمد منطقهی حفاظتی را طوری تعيين کرد که اين شهر نفتخيز کردستانی تحت سلطهی حکومت صدام حسين بماند.
2. هنوز هم که هنوز است آمريکا در اين منازعه طرف دولت عراق و احزاب ناسيوناليستی آن را میگيرد و اين باعث شده که اين مسأله لاينحل بماند. (اين نکته را چند بار مسعود بارزانی و دکتر محمود عثمان به صراحت بر زبان آوردهاند).
3. آمريکا حتی به ترکيه در حملهی نظامی به پ.ک.ک. کمکهای تعيينکننده نمود و مینمايد. بدون کمک آمريکا (و اسرائيل) ربودن عبدالله اوجلان در آفريقا غيرممکن بود.
4. اواسط دههی 90 دولت ايران بارها مقرهای حزب دمکرات کردستان ايران و حزب دمکرات کردستان ايران (رهبری انقلابی) در کردستان عراق، منطقهای که ظاهراً تحت حفاظت دولت آمريکا قرار داشت، را بمبباران و توپباران کرد، بدون اينکه کوچکترين صدای اعتراضی از سوی آمريکا برخيزد. حکومت ايران اخيراً هم چندين بار پايگاههای پژاک و حتی روستاهای مسکونی مردم کردستان عراق را هدف توپخانهی اسلامی خود قرار داد، بدون اينکه صدايي از آمريکا بلند شود.
5. حکومت سوريه در چند سال اخير چندين قيام کُردهای اين کشور را بطور خشنی سرکوب کرد. آنچه نديديم صدای اعتراضی از آمريکا بود.
همهی اين فاکتها نشان میدهند که تنها چيزی که برای آمريکا مطرح نبوده و نيست، سرنوشت مردم کردستان است. حال اين کشور میآيد برای کُرد دولت تشکيل میدهد؟!!!
آيا منافعی که يک کردستان مستقل میتواند برای آمريکا داشته باشد، آن قدر زياد است که به منافعی که دولتهای ايران، عراق، ترکيه و سوريه (هر کدام به نحوی) برای حکومت ايالات متحده دارند، میچربد؟!! يعنی آمريکا ايران و ترکيه و سوريه و عراق و کشورهای عربی که عراق را جزوی از امت عربی میدانند، ول میکند و به کُردها روی میآورد؟ هيچ منطق و استدلال جدی چنين حکمی را تأييد میکند؟
توضيح اين نکته را لازم میدانم که من با استقلال کردستان به هيچ وجه مخالف نيستم، منوط بر اينکه اين استقلال در يک فرايند دمکراتيک و شناخت صورت پذيرد و نه به طور مثال در مسير پروژهی سازی فلان پلان ابرقدرت اقتصادی، آن هم جهت استثمار بيشتر خلقهای جهان. [درست است] حق تعيين سرنوشت نبايد تنها يک شعار باشد، اما اين حق از آن همهی خلق است و نه از آن ... [محفلهايی] به نام حزب، و موکلين بی انتخاب مردم.
من با جوهر اين فرمايش شما موافق هستم، اما نه با اين فرمولبندی. اينکه استقلال کردستان ـ اگر قرار باشد تحقق پذيرد ـ بايد در يک فرآيند دمکراتيک باشد، درست است. اما تأکيد بر اين امر بديهی برای چی؟ مگر قرار است غير از اين باشد؟ کجا حق تعيين سرنوشت را به احزاب و "موکلين" بیانتخاب مردم دادهاند که در کردستان چنين باشد؟ آيا شما از برنامهای خبر داريد که ما خبر نداريم؟ در ضمن مگر در جای ديگری احزاب موکلين انتخابشدهی مردم هستند که در کردستان باشند؟ احزاب کردستانی طرحهای خود را برای کردستان و ايران فردا ارائه دادهاند. آيا وظيفهای غير از اين دارند؟ آيا احزاب ديگر طور ديگری عمل میکنند؟
اگر مقصود هم نزاع آمريکا و حکومت اسلامی ايران است که بطور مشروح نظر خودم را دادهام. لذا برای يک لحظه هم که شده ايران را فراموش کنيم و به عراق نظر افکنيم. آيا شما بطور جدی تصور میکنيد که مردم و چپ و سوسياليست و کمونيست و انقلابی عراقی اکنون باوجود اين هم کشت و کشتاری که شيعه و سنی با پشتيبانی حکومت اسلامی ايران و حکومت اسلامی عربستان سعودی از همديگر میکنند، آمريکا را مورد سرزنش قرار میدهند که چرا صدام حسين را سرنگون کرد؟!! بگذارييد خدمتتان عرض کنم که من امپرياليسم آمريکای بيگانه را مترقیتر از رژيم بعثی صدام حسين خودی و امثالهم میدانم.
وقتی شوخی بيمزهی يک خواننده را با شما خواندم که پيشنهاد نمود نام خود را از ايرانپور تغيير بدهيد، راستش را بخواهيد در من هراس شکل گرفت. از خود سوال کردم به کجا میرويم؟ در آغاز تفاوت را با فارس آغازيديم، امروز حتی کلام ايران را هم تاب نمیآوريم. به کجا میرويم؟ آيا اين است راهی که به فدراليسم خواهد رسيد؟
در ارتباط با شوخی نامبرده نيز بگويم که از اين فقره کامنتها همه جا پيدا میشود. اينها هيچی نيستند در مقابل کسانی چون "مزدکها" که تازه خود را اديب و شاعر و نويسندهی فارسزبان هم معرفی میکند؛ من هر چند مقالهای که از اين اديب "فرهيخته" خواندهام، چيزی جز اهانت، نه به شخصی معين، بلکه به هر آنکه زبان مادریاش فارسی نيست، به ويژه به ترک و عرب، نديدهام. و يا آيا شما میتوانيد مثلاً کُردزبانی را پيدا کنيد که پرسشهای مصاحبهگر مجلهی "تلاش" در گفتگو با آقای مهتدی را تحقيرآميز تلقی نکند؟ من از اين گونه نويسندگان مطلب جمع کنم، کتاب قطوری خواهد شد.
برخی از کسانی که در بخش کامنتهای مقالات نظرات کوتاه خود را مینويسند و گاهاً پرخاش میکنند، آنانی هستند که تنها احساسات خدشهدار شدهی خود را به زبانی غيربهداشتی بيان میدارند. مگر برای من و شما کم اتفاق افتاده که به "دشمنان" مردم بد و بيرا گفتهايم؟ ستمديده اصولاً نا آرام است، مقاومت معمولاً خشن است. اين زايش نظامهای بسته است. مگر نمیبينيم حرکتهای دانشجويی، که تازه روشنفکرترين اقشار جامعهی ما نيز هستند، چگونه به خشونت میگرايند؟ مگر نديديم که تظاهراتهای چند سال پيش مثلاً قزوين به کجا ختم شد؟ مگر خشونت مردم عصيان کرده را در قبل از انقلاب نديديم؟ همهی اين حرکتها حکايت از رنج و خشم انباشته شده دارد و خود معلول شرايط نابرابر موجود هستند. ماشاالله رزمی، پژوهشگر چپ و خوشفکر آذری، میگويد: "... هويت جريحهدار و تحقير شده خشونتگراست، وقتی زبانی از بين برده میشود، تاريخ، فرهنگ و جامعهای که حول آن زبان بوجود آمده بود از بين میرود و بدينسان با از بين رفتن يک زبان، بخشی از ميراث فرهنگی تمام بشريت از بين میرود." و آيا عجيب است، کسی که چنين درکی از شرايط خود دارد، مجراهای دمکراتيک برای بيان سخن خود ندارد، خود را چنين تحقيرشده بيابد، دو کلمهی خشن هم بر زبان آورد؟ به عقيدهی من، نه.
همانطور که بارها ـ از جمله در اين نوشته ـ متذکر شدهام، بحث بر سر افشای تفاوتهای زبانی و فرهنگی مردم ايران نبوده و نيست، بحث تنها بر سر تبعيضات متعدد فرهنگی و زبانی و سياسی و ... بر پايهی اين تفاوتها بوده و است. تا جايی که به من مربوط میشود من با هيچ انسانی به مثابهی انسان مشکل ندارم. مشکل من با انديشههای تبعيضساز است و بس. آن هنگام هم که با صراحت میگويم که با قرائت معينی از ايران و ايرانی مشکل دارم، باز انديشهی معينی را زير سوال بردهام. "ناسيوناليسم ايرانی" را هم نماد و نمايندهی ايران نمیدانم. و بالاخره آن هنگام هم که از "ايران"سخن میگويم، مقصودم ساختارهای معين سياسی، فرهنگی و اقتصادی است و نه مردم.
اگر نخواهيم اين تضادها بيش از پيش روندی ناهنجار به خود بگيرند، بايد هر چه زودتر نظامی فدرال را پايهگذاری کنيم، چه که منشاء همهی اين بحرانها و بیتابيها سنتراليسم و شووينيسم بوده است.
شما را روشنفکری میشناسم که هرگز اتوپی را جايگزين حقيقت ننمود. من و شما از مکتبی بار آمديم که به جهان انسان و سرنوشت آن در گسترهی جهانی اعتقاد دارد. نگاهمان به فردای رهائی بشريت از استثمار است. منکر هويت به مثابهی يکی از ارکان پايهای شخصيت تاريخی نمیشوم. اما نمیتوانيم در جهان طبقاتی منکر همه تفاوتها گرديد و بار اصلی ريشههای ژنتيک يا زبان يا حتی جغرافيا خودبودن را تعريف نمود. از اوجلان سخن گفتيد و همبستگی کُرد ايرانی با ايشان. آيا اين است هويتی را که جستجو میکنيم؟ اوجلان، رجوی، استالين؟ گمراهیهای خلقی را سند ملی قلمداد میسازيم؟
من طی 30 سال گذشته همواره همبسته با دردمندان جهان به ويژه در آفريقا، آمريکای لاتين، بنگلادش، برمه، کردستان و بسياری ديگر از اين جهان شدم و بیشک شما هم در بسياری از همبستگیهای اين چنينی شرکت نموديد. همانطور که با دانشجويان، زندانيان دربند ايران همبسته شديم. مگر غير از اين است؟ مگر نمیشود همبستگی را با چنين فرهنگی سياسی تعريف نمود و متوسل به همبستگی هويتجويانه نشد؟
به اعتقاد من به اتوپی نياز داريم تا بتوانيم واقعيتهای تلخ امروزمان را تغيير دهيم. همهی ما اتوپی داريم. همين مکتب من و شما اتوپی ماست، مکتبی که به سرنوشت انسان در گسترهی جهانی اعتقاد دارد. اتوپی ما هويت ماست. مضمون اين هويت قيام و انقلاب بر عليه استثمار است، حال اين استثمار طبقاتی باشد، قومی باشد، ملی باشد، فرهنگی باشد، جنسی باشد و غيره.
اينکه من استثمار قومی و ملی را عمده میدانم، ريشه در واقعياتی دارد که جامعهی مرا احاطه کردهاند. شما فکر میکنيد که مثلاً دغدغهی يک سوسياليست و جهانوطن فلسطينی در شرايط حاضر "مبارزهی طبقاتی" است، "رهائی بشريت در گسترهی جهانی" است؟ البته که نيست و نمیتواند باشد، بلکه فعلاً دستيابی به حقوق ملی خود است. اينکه در کردستان مبارزه و جنبش ملی جاری است، ربطی به اين ندارد که من کُرد هستم و شما فارس، بلکه قبل از هر چيز به اين ربط دارد که من و شما به مثابهی اعضای دو جامعهی ملی، قومی، فرهنگی، زبانی (حال هر چه که اسمش را میگذاريد بگذاريد) حقوق برابر نداريم. اشاره به اين نابرابری و زيرسوالبردن آن به ويژه وظيفهی آنانی است که رؤيای يک جهان عادلانه را دارند.
ببخشيد، من به ويژه بعنوان يک سوسياليست نمیتوانم سرم را کبکگونه زير خاک بگذارم و واقعيات سرسخت جامعهام را نبينم و بر طبق ايدئولوژیام مدعی شوم که "تضاد اصلی تضاد کار و سرمايه است" و "جامعهی کردستان يک جامعهی طبقاتی است". تضاد اصلی در کردستان تضاد بين مردم و حاکميت مذهبی و شووينيستی است. اگر خود را فريب ندهيم بايد اذعان کنيم که در کردستان حتی طبقهای به نام طبقهی کارگر نداريم. با کدام کارخانهی درست و حسابی داشته باشيم؟ اتفاقاً مشهود است که پروژههای رسمی در تهران و اروميه وجود دارند که آگاهانه مانع صنعتیشدن و پيشرفت مناطقی چون مکريان، قلب جنبش ملی کردستان ايران، شوند. حال من بيايم ماهيت و مضمون اصلی نابرابری و مبارزهی مردم بر عليه آن را مخدوش کنم و بر اساس ذهنيت و اتوپی خودم دم از مبارزهی طبقاتی بزنم و هر آنچه را که در اين چارچوب نگنجد را "قومی" و "ناسيوناليستی" و خود را پرچمدار مبارزهی طبقهی کارگر مجهولالمکان در کردستان قلمداد کنم؟ البته هستند کسانی که مغلطه میکنند و میگويند که "منظور از طبقهی کارگر کارگران ساختمانی، کارمندان، معلمان و ..." میباشد و خلاصه 99،99 درصد مردم را جزو کارگر محسوب میکنند و آنگاه که پرسيده میشود که اگر همهی اينها "طبقهی کارگر" هستند "زحمتکش" کيست که شعار اتحاد آن را با کارگران میدهيد، دچار سفسطه میشوند و از پاسخ باز میمانند.
مانع اصلی پيشرفت در کردستان وجود ستم ملی است که من آن را استعمار داخلی گذاشتهام. جنبشی برای از ميان برداشتن اين ستم در جريان است که جنبش ملی ـ دمکراتيک مردم کردستان نام گرفته است. وظيفهی هر انسان دمکرات و شريف و آزادهای میدانم که در اين جنبش شرکت کند، چه برسد به سوسياليستها و دمکراتها. ماهيت اين جنبش "ملی" ("ناسيونال") است و نه "ملیگرايانه" ("ناسيوناليستی"). اين جنبش بر اساس مکتب ناسيوناليسم برپا نشده، بلکه عکسالعملی طبيعی و انسانی است به تبعيضات ناسيوناليستی و شووينيستی حاکم. هدف آن نه تشکيل دولت ملی کردستان (تازه اگر چنين میبود هم فاجعه نمیبود)، بلکه در درجهی نخست رفع ستم ملی و فائق آمدن بر عقبماندگيهای زائدهی آن است. مضمون آن دمکراتيک است و در ضديت با اين يا آن خلق بوجود نيامده است.
آيا اين کلام بايد يک انسان دمکرات و سوسياليست غيرکُرد را نگران سازد؟
همبستگی مردم کردستان ايران با جنبش ملی ـ دمکراتيک کردستان ترکيه، به ويژه در جريان ربودن عبدالله اوجلان توسط ترکيه (و صدالبته به کمک آمريکا و اسرائيل) يک همبستگی واقعی، خودجوش و بسيار بجا بوده است. اينکه اوجلان شخصی است که به دلايل متعدد مورد پذيرش من و امثال من نيست، تغييری در اهميت و ضرورت اين همبستگی ايجاد نمیکند. اين همايش، همبستگی با مبارزهی ميليونها انسان بر عليه فاشيسم و شووينيسمی است که حکومت ترکيه نمايندگی آن را برعهده دارد. من در ضمن اينکه اوجلان را ديگر مهرهای سوخته بحساب میآورم و آنانی را که هنوز شيفتهی وی هستند درک نمیکنم، ضمن اينکه انتقادهايم را پيوسته از پ.ک.ک. و پژاک زائدهی آن مطرح ساختهام و میکنم، اما با همهی اين احوال نمیتوانم از مبارزهی آنها بر عليه فاشيسم و شووينيسم پشتيبانی نکنم. اين مبارزه برحق است، دمکراتيک است، شايستهی حمايت است. در مثالی هم که در اين ارتباط (تظاهراتهای سراسری مردم کردستان ايران بر عليه آدمربايی حکومت ترکيه) آوردهام، مدنظرم حرکت تودهای مردم بوده است. آيا شما اين حرکت را اشتباه تلقی میکنيد؟ آيا ذکر اين فاکت واقعی به معنای "همبستگی با اوجلان و رجوی و استالين" است؟!
در ضمن يک جملهی شما مرا بسيار بسيار بهتزده و حتی متأثر و مأيوس کرد: "گمراهیهای خلقی را سند ملی میسازيم؟" نمیدانم منظور شما از "گمراهیهای خلقی" چيست؟ آيا مبارزه برای رفع ظلم و ستم ملی حالا "گمراهیهای خلقی" شده است؟! تظاهرات پشتيبانی مردم مهاباد از فدراليسم در عراق، حرکتی که چون هميشه از سوی دولت ايران به خون کشيده شد، را جدی جدی "گمراهی" میناميد؟!! شما اين عبارت به قول خودتان "سند ملی" مرا ملامت نمودهايد. مگر شما منکر اين هستيد که بالاخره ملتی وجود دارد و پارههای اين ملت در ايران و ترکيه و عراق و سوريه قرار دارند؟ آيا واژهی "ملی" از نظر شما هم به معنای "دولتی" است؟ شما تصور میکنيد که فرق ما که مدعی هستيم تمدن چندين هزار ساله داريم، با کشور کوچکی چون سويس مثلاً در چيست؟ در مادهی چهارم قانون اساسی اين کشور همهی زبانهای اين کشور (آلمانی، فرانسوی، ايتاليايی و حتی رتورومانی که تعداد سخنوران آن اکنون تنها چهار دهم درصد جمعيت اين کشور میباشد) "ملی" اعلام شدهاند، ولی "روشنفکران" کشوری چون ايران تنها فارسی را شايستهی واژهی "ملی" میدانند، چرا که تعاريف آنان از واژهها بايد متفاوت از تعاريف رايج در دنيا باشد، چرا که خود ايران را تافتهی جدابافته میدانند. يا اينکه سويسیها نمیدانند که "ملت" کيست و "ملی" چيست؟!
دوست ارجمندم، اينکه شما بر حسب اعتقاد انسانی و جهانیتان برای مردمان دربند و دردمند جهان مبارزه کردهايد و در کارزارهای متعدد شرکت جستهايد را از ته دل باور میکنم. من هم کم و بيش در اين طيف قرار داشتهام. اما به مصداق مثل "چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است" نمیتوانم چشمم را بر ستمهايی که بر مردم خودم روا میدارند، ببندم و دنبال مثلاً آفريقا يا فلسطين باشم. در ضمن مگر از نظر شما مبارزهای که در اين مناطق جهان در جريان است، چه تفاوتهايی با مبارزه در کردستان دارد؟ میدانم تلاش شما مشمول حال کردستان نيز شده است، کمااينکه در اين ليست شما نيز قرار دارد. اما بگذاريد بپرسم که چه چيزی از حمايت از مردم مثلاً فلسطين يک مبارزهی با فرهنگ سياسی بالا میسازد و از پشتيبانی از مردم کردستان يک تلاش و فعاليت بدون فرهنگ سياسی قابل دفاع؟ مثالی را در پاسخ دومم به آقای فرخ نعمتپور ("ناسيوناليسم ايرانی خوب؟ ناسيوناليسم کُردی بد؟") آوردهام. اجازه بدهيد چون شما اشارهای به آن نوشته ننمودهايد، آن را برايتان اينجا نقل کنم: اسماعيل بشکچی، حقوقدان و مبارز ترک ترکيه در کتاب "کردستان: مستعمرهی بينالمللی" نوشت: "چپ ترک (ترکيه) آنجا که با همرزمان کُرد خود روبرو میشود، میگويد "زشت است که شما از کردستان و ناسيوناليسم و غيره صحبت میکنيد، مگر شماها چپ و سوسياليست و جهانوطن نيستيد؟" اما خود که با يونانيها و اروپائيها برخورد میکند، به ناسيوناليست قهار تبديل میشود؟" (نقل به مضمون) آری، اين تلقی در مورد ايران نيز صدق میکند. چپهای ما که با مثلاً آمريکا و اروپا روبرو میشوند، گوی سبقت را از ناسيوناليستها و حکومت هم میربايند، اما مطالبهی ابتدايیترين حقوق يک ملت زير دست دولت خودی را برنمیتابند. اين يک واقعيت تلخ است که چپ و سوسياليست ايرانی هم زير تأثير ناسيوناليسم راست قرار دارد و دمافزون استدلالات و ترمنولوژی دستگاه نظری ايشان را در تعامل با خلقهای ايران بکار میبرد.
کوتاه سخن: در ايران جنبشهای مختلفی با خواستهای متفاوت و اما برحقی داريم: جنبش آزادیخواهی سياسی که بخش عظيم آن بر دوش دانشجويان و روزنامهنگاران و فعالين حقوق بشری مستقل است؛ جنبش زنان که بر دوش تعداد نه چندان زيادی از زنان آزادهی کشورمان است و بالاخره جنبش ملی ـ دمکرتيک خلقهای ايران که بر اساس شواهد و قراين تودهایترين و سرزندهترين جنبش مردمی ايران را تشکيل میدهد. همهی اين جنبشها جنبشهايی دمکراتيک و مردمی هستند و شايستهی حمايت. اين جنبشها به موازات يکديگر قرار دارند و نافی و رقيب همديگر نيستند. برعکس، از همديگر نيرو نيز میگيرند. يک مثال: کم نبودهاند فعالين جنبش دانشجويی که بعدها به جنبش زنان و يا جنبش ملی ـ دمکراتيک مردم کردستان پيوستهاند. به همين اعتبار همبستگی مثلاً با زندانيان سياسی که جای خود قابل تقدير و تحسين و حمايت است، آلترناتيوی برای همبستگی با جنبش مثلاً ملی ـ دمکراتيک کردستان نيست و يکی از آن ديگری پيشروتر و پسروتر نيست.
روزی ورنر در مجلس آلمان مورد تشويق مخالفان خود از جناح راست قرار گرفت. مکثی نمود و آنگاه گفت من مطمئنم اشتباه فاحشی در طرح صحبتهايم نمودهام که مورد تشويق شما آقايان قرار گرفتهام.
دوست عزيزم، همهی ما میدانيم که اين صرفاً يک پلميک است. من خودم هم از اين شيوه استفاده کردهام. در همين گفتگويي که با آقای فرخ نعمتپور داشتهام، در کامنتی نوشتم که طرفداری فلان کس (از همان کسانی که به جانبداری از حکومتگران اسلامی وارد بحثها میشوند و تمام هم و تلاش خود را برای اختلال وارد آوردن به ديالوگهای تلويزيونی و انترنتی و ضربه زدن به اپوزيسيون بکار میبرند) از ايشان بايد وی را در مورد درستی استدلالاتش به شک بياندازد. اين را میتوانم چون يک نکته و پلميک بپذيريم، اما چون يک استدلال منطقی خير.
· مگر من و شما چنانچه همين بحث را علنی کنيم، شاهد طرفداری انسانهای معجون و از جناح راست جامعه و حتی از طيف جانبداران حاکميت از گفتههای جنابعالی نخواهيم بود؟
· مگر راستترين و ارتجاعیترين جناح جامعه از پروژهی "ملت ايران" و "قوم" خواندن خلقهای ايران دفاع نمیکند و حتی مبتکر و مروج و مبلغ آن نيست؟
· مگر کس و نيرويی است در دنيا که به اندازهی حکومت اسلامی ايران علمدار مبارزهی "ضدامپرياليستی" و "ضدآمريکايی" باشد؟
طبق اين منطق شما برای اينکه مورد تشويق جناح راست جامعه و حکومت اسلامی قرار نگيريم، بايد بپذيريم که ايران "ملت" نيست و آمريکا دشمن شمارهی يک مردم ايران نيست.
در ضمن حزب ورنر اکنون با همان 'راستها" در يک ائتلاف قرار دارد و طرحهای آنها گاهاً مورد پشتيبانی حزب چپ آلمان نيز قرار میگيرد.
لذا در پلميک سياسی میتوان اين تشبثات کليشهای را لفظاً بکار برد، اما عملکردن به آن غيرممکن است.
جسارت مرا ببخشيد، اما من شما را رفيق سياسی خود میدانم، به همين خاطر به خود اجازه دادم تنها با خودتان پرسشهايم را مطرح کنم.
منم که بايد از شما برای پرسشهايتان و صريحالهجه بودنتان سپاسگزاری کنم. به سهم خود اميدوارم در اين نقد حرمت و نزاکت کلام را رعايت کرده باشم.
توضيح پايانی:
پس از روی کاغذ آوردن اين پاسخها و ارسال آن برای اين دوستم برای اظهارنظر پيش از انتشار، ايشان گفتند که فکر نمیکردند که من اين گفتگوی رفيقانه را منتشر خواهم ساخت، در غيراينصورت پرسشها را اينطور شتابزده مطرح نمیساختند و دقت بيشتری به خرج میدادند. ايشان همچنين فرمودند که بخشاً اظهاراتشان را درست متوجه نشدهام، به ويژه در ارتباط با بحث "سند ملی". و در پاسخ به من همچنين میگويند که با تشکيل ملت ـ دولت بر اساس زبان مخالف هستند و سرنوشت مشترک را ملاک بهتری برای اينکار میدانند. من در نامهی دومم به ايشان نوشتم که تنها در صورتی که وی صددرصد موافق انتشار اين بحث و گفتگو باشند، اينکار را خواهم نمود که وی در پاسخ مجدد گفتند مشکلی نمیبينند و تنها بهتر است چند کلمه از کلام وی در انتهای مطلب حذف شود و اگر هم توضيح ديگری را لازم دانستم جهت روشنگری بيشتر به متن خودم اضافه کنم. من نيز چند واژهی مورد اشارهی ايشان را به جهت امانتداری حذف نمودم و به پاسخهای خود بندی در تعريف از "ملت" اضافه نمودم.
ناصر ايرانپور
22 مه 2008