آقای همايون، اين در هم که بر همان پاشنه میچرخد!
ـ پيرامون مصاحبهی اخير آقای دکتر داريوش همايون با آقای خالد محمدزاده ـ
ناصر ايرانپور (روزنامهنگار)
از سوی روزنامهنگار و تلاشگر گرامی، آقای خالد محمدزاده، دعوت شدم، نظر خود را پيرامون مصاحبهی آقای داريوش همايون با ايشان حول نهاد پادشاهی، فدراليسم، حقوق مليتهای ايران و «کنگرهی مليتهای ايران» ارائه نمايم، تا همزمان با مصاحبه انتشار يابد و بدين ترتيب ديالوگی بين کنشگران مسائل سياسی ايران برقرار گردد. من نيز اين فراخوان ايشان را ـ با وصف مشغلهی زياد ـ با اشتياق پذيرفتم، به ويژه اينکه تازگيها شاهد تَرَکبرداشتن باورهای به قول آنها «ناسيوناليستی» و به باور من شووينيستی تاکنونی «مشروطهخواهان» و پذيرش (هر چند قدری ناشفاف) نظام فدراتيو از سوی آقای رضا پهلوی بودهام. برخورد با انديشههای آقای داريوش همايون همچنين از اين لحاظ که وی يکی از متصديان نظام پهلوی بودهاند و از تئوریپردازان کنونی سلطنتطلبان میباشند و به هر حال کجدارومريض خواهان نوعی گفتگو با احزاب مليتهای ايران، به ويژه کُردستان است، خالی از فايده نخواهد بود. پيام ايشان در عرض يکی ـ دو سال اخير پيوسته اين بوده است که آنها تغيير نمودهاند و اين تغيير برای نمونه در قطعنامهی «حزب مشروطهی ايران» حول «عدم تمرکز و حقوق اقوام و مذاهب ايران» تجلی بيرونی يافته و اما تاکنون از سوی اين جريانات پاسخی به اين تغيير موضع داده نشده است...
من به سهم خود بارها در مورد موضوعات مورد اشارهی آقای همايون نوشتهام و تکرار آنها قدری برای خواننده کسلکننده خواهد بود. با اين وصف ناگزيرم به برخی از آنها، به طور اجمال هم که شده، اشارهای داشته باشم. پيشاپيش به خاطر تکراری بودن برخی مضامين و مفاهيم و استدلالهای اين نوشته پوزش میطلبم.
متذکر شوم که تمام منابع و مأخذهای اين نوشته در وبلاگ شخصیام، iran-federal.com، و به ويژه در بخش «آرشيو» آن قابل دسترسی میباشند، لذا از فهرست کردن مجدد آنها در پايان اين نوشته خودداری نمودهام.
* * * * * * * * * *
آقای دکتر همايون گرامی،
اجازه بفرمائيد بحث شما را به محورهای
1. پادشاهی يا جمهوری،
2. دمکراسی، حقوق بشر،
3. فدراليسم يا عدمتمرکز،
4. مناقشه در مفاهيم،
5. رژيمهای تاکنونی و خواستههای مردم کردستان و آذربايجان و
6. استراتژی احزاب کردی، «کنگرهی مليتهای ايران» و تعامل با مشروطهخواهان
تفکيک و تقسيمبندی نمايم و هر يک از آنها را بطور جداگانه مورد کاوش قرار دهم. اما چون ـ همانطور که گفته شد ـ نظرات من در مورد اين امور و مقولات به صورت مدون موجود و قابل دسترسی و استناد میباشند، اجازه میخواهم تنها به صورت فشرده و اختصار آنها را بازگو نمايم.
از ملزومات گفتگو
آقای همايون، حال که حضرت عالی طالب ديالوگ هستيد و من به مثابهی عضوی از جامعهی ايران و کردستان و انسانی مستقل، از اين دعوت شما استقبال میکنم، به رخصت شما اساسیترين مشکلی که من با لحن و نوع استدلال و ادبيات شما در رابطه با موضوعات مورد بحث دارم را نيز پيشاپيش مطرح مینمايم. اميدوارم شفافيت کلام بنده حمل بر جسارت نباشد. هر چند میدانم که شما هم از ابراز نظر خود ـ هر چه باشد ـ ابائی نداريد. من اعتقادات شما را در ارتباط با مقولات مورد مناقشه بخشاً نمیپذيرم، اما برای خود شما بمثابهی انسان، انسانی تلاشگر، صريح و فرهيخته و نگران برای سرنوشت ايران بسيار احترام قائلم. با اين وصف صداقت ايجاب میکند، آنچه را که احساس و درک و برداشت میکنم، در ارتباط با رويکرد و انديشههای شما به روشنی کامل رودررو با شما در ميان بگذارم:
چنين به نظر میرسد که شما خود را حقيقتاً صاحبخانه میدانيد و بقيه را مستأجر؛ «ملک مشاعی» را که از آن سخن میرانيد، مايملک خود میدانيد و نه مردمی که بر روی آن زندگی میکنند؛ در ميان سطور شما فرهنگی طلبکارانه و حقبهجانبانه و به قول برخیها هژمونيستی و عظمتطلبانه ديده میشود که خاصهی سياستمداران کشورهای توسعهنيافته، دستراستی، شووينيستی، ناسيوناليستی و «اقتدارگرا» چون ايران، عراق، صربستان، ترکيه، روسيه و امثالهم میباشد، کشورهايي که از سوي "اکثريتی" قومی و ملی حکومت میشوند و در آنها بخش عمدهای از مليتهای ديگر از حوزهی حکومت و سياست کلان کشور کنار زده شدهاند، بر بخش بزرگی از مردم ستم ملی روا داشته میشود و هرآينه صدايی از اين محرومشدگان برخيزد، از سوی حکومتگران و مروجان مکتب آنان نوعی با آنها تعامل میگردد که گويی آنها خاک کُل کشور را به اسم خود کردهاند و قدرتی متافيزيکی آنها را مجبور ساخته است، در مقابل ساکنان آن کشور از «يگانگی و وحدت کشور» دفاع کنند، در اين رهگذر از هيچ جنايتی فروگذار نگردند، هر فغانی را به بيگانه منتسب بدانند، همهی دردها را به توطئهها و مقاصد بيگانگان برگردانند و اما از خود آب زلالی ترسيم کنند که نمونهاش در جهان پيدا نمیشود؛ در قاموس آنها همه خطاکارند جز خودشان؛ همه وابسته به بيگانهاند جز خودشان، همه به لحاظ خرد و دانش و معلومات ضعيفند جز خودشان. آری، در شما هم نگونبختانه چنين روحيات و ذهنيتی به نسبت ايران و مليتهای حقطلب غيرحاکم آن میبينم.
من بارها از خود پرسيدهام: ای کاش میدانستم که اين ايران ما چه تحفهای است که گويا همهی دنيا، گاه روسيه، گاه انگليس، گاه آمريکا، گاه اعراب، گاه ترکيه، گاه عراق، گاه آذربايجان، امروز آمريکا و فردا شايد اروپا برای بلعيدنش صف کشيدهاند، اما خودمان حاضر نيستيم تحت اين شرايط در آن زندگی کنيم و از آن گريختهايم؟!!
جالب است که کشورهای همجوار ايران نيز به طبع ماهيتشان از همين بيماری رنج میبرند. تنها کافی است حرفهای صدام حسين را بخاطر بياوريم که در واپسين لحظات زندگیاش چه فحشها که به سوی ايران و برای «وابستگان» فرضی و واقعی به ايران حواله نکرد. و يا برويم با سياستمداران «ناسيوناليست» ترکيه صحبت کنيم؛ حرفهای آنها دقيقاً همان حرفهايی هستند که کسانی چون شما و همفکرانتان بر زبان میآوريد. در متنها تنها کافی است که نام کشورها را جابجا کنيم. استدلالها همانها هستند: «مردم کشور ما با هم مشکلی ندارند؛ مشکل ما تروريسم و تجزيهطلبی است؛ تجزيهطلبان عاملان کشورهای همسايه هستند؛ ملت ما تجزيهناپذير است» ووو.
اين رويکرد، اين فرهنگ، اين ترمنولوژی، اين دستگاه فکری، اين لحن دفعکننده است تا جذبکننده، چالشانگيز است تا دعوتکننده. ديديم که عاقبت اين مکتب در کشورهای مقتدری چون روسيه و يوگسلاوی به کجا انجاميد.
البته فراموش نکنيم حقوقی که مليتهای غير روس و غيرصرب در شوروی و يوگسلاوی داشتهاند، بسيار بسيار بيشتر از «حقوقی» بودهاند که حاکمان ايران برای «همتباران آريايی» و «ايرانی» خود قائل بودهاند. و حتی وضع رژيم صدام حسين از اين لحاظ ـ با وصف جنايتکار بودنش ـ از حاکمان دولت مدرن» ايران بسی بهتر بوده است. حال شما میآئيد تا آنجا که بضاعت قلمتان قد میدهد، رژيم پيشين را تطهير و توجيه و تلطيف میکنيد؛ تازه طلبکارانه به مخالفان خود نيز «هشدار» میدهيد، نصيحتشان میکنيد که «دست از اشتباهات و رابطه با همجوار و راه دور» بردارند؛ اما آنجا که در مورد اشتباهات رژيم گذشته مورد پرسش قرار میگيريد، طفره میرويد و لام تا کام چيزی نمیگوئيد، از خود انتقاد نمیکنيد، تازه برعکس: در لابلای سطورتان (و در جاهای ديگر با صراحت بيشتر) اعمال رژيمهای پيشين و کنونی را تأييد نيز میکنيد؛ «داستان مهاباد» را «توطئهی شوروی» برای گرفتن «خاک ملی»تان میناميد؛ سرکوب جنبش دههی چهل کُردستان ايران را «جنگ غيررسمی» با عراق معرفی میکنيد و به حزب دمکرات کُردستان ايران گوشزد میکنيد که همين اشتباهاتش بوده است که باعث کشتار رهبرانش شده است. يقيناً مقصود شما اين نيست که حزب دمکرات کُردستان ايران (قاضی محمد و قاسملو) نمیبايست با رژيمهای پيش و پس از انقلاب مصالحه میکردند و پای مذاکره با آنها میرفتند و میبايست مبارزه و دفاع مسلحانهی خود را ادامه میدادند. خير، شما میگوئيد که در نتيجهی «اين زيادهخواهیها» و «خواستههای حداکثری»، بخوان اين حقطلبیها است که اين بلاها سرمان آمده است و «حکيمانه« و «خلوصانه« ما را از آن برحذر میداريد.
اين فرهنگ سخن و نگارش طبيعتاً پذيرفتنی نيست. اگر شما ـ آنطور که میگوئيد ـ طالب گفتگو هستيد، بايد استدلالها و اصطلاحات دوران جنگ سرد را کنار بگذاريد و طرف مقابل را آنطور که هست، بپذيريد. مطمئن باشيد که طرف مقابل نيز از موضوع برای به چالشکشيدن و رد شما و سابقهی شما کم نمیآورد. اکنون شما بايد اين را دريافته باشيد که با انسانها و سازمانهای قائم به ذات و متکی به نفس روبرو هستيد. همچنين نبايد فراموش کنيد که برای آنها هم آن چنان بیهزينه، سهل و آسان نيست، با کسان و جرياناتی که تا ديروز در تقابل و تعارض بودند، امروز وارد گفتگو شوند و راههای مشترکی را بيابند. لذا چنانچه میخواهيد چنين ديالوگی در همين مرحله پايان نگيرد و طرف مقابل هم به زرادخانهی نيرومند خود در رويارويی با شما رويی نياورد، از برج عاج خيالی و خودساختهيتان پايين بيائيد، از اين ادبيات و فرهنگ و ترمنولوژی سربازخانهای دوری جوئيد و قدری تواضع پيشه کنيد.
البته گامها و دگرديسی شما در چند سال اخير در ارتباط با دوری از تمرکز قدرت مثبت بوده و سمت و سويی درست داشته، اما بسيار ناقص و ناکافی و بخشاً پارادوکسيکال بوده است، به ويژه اينکه ترمنولوژی شما هنوز هم که هنوز است ريشه در مکتب ويرانگر آسيميلاسيون و «يک ملت ـ يک دولت» دارد و عليرغم تمام ادعاها بر پايهی يک قوميت استوار است. نتيجهی اجتنابناپذير آنچه که شما مطرح میکنيد و آن را «مرکزگرايی» میناميد، در نهايت چيزی نيست جز هژمونيسم و برتر قراردادن سخنوران يک قوميت و تحت قيموميت قرار دادن باقی قوميتها و مليتهای ايران. اتفاقاً از همين منظر و جايگاه ممتاز و ويژه و صيانت و حفاظت از آن است که ابراز نگرانی میکنيد و به اين و آن میتازيد، حتی اگر اين امر بر خود شما اين چنين مبرهن نباشد.[1]
شما خسته نمیشويد بهمناست و بیمناسبت به رابطهی احزاب کُردستانی با دولت عراق اشاره کنيد و آنها را بدين خاطر مورد شماتت قرار دهيد. تصور میکنم که ضروری است آنها يکبار برای هميشه پاسخ اين ايراد شما را بدهند. به عقيدهی من احزاب کُردستان ايران در طول تاريخ خود به صورت افتخارآميز به اثبات رساندهاند که مواضع و سياستگذاری آنها در ارتباط با حکومت ايران صددرصد مستقل بوده و اين رابطه تنها برای تأمين پشت جبهه و از سرناچاری و صدالبته کاملاً درست بوده است. از نظر من آنها نه تنها محقند، بلکه مکلفند برای پيشبرد امر مبارزه ـ ضمن حفظ استقلال سياسی خود ـ با شيطان نيز ارتباط داشته باشند. طبيعتاً دولتهای ذيربط نيز منافع و مقاصد خود را از اين روابط دنبال میکنند و اين مبرهنتر و بديهیتر از آن هست که احزاب کُردی بر اين امر واقف نباشند. آنها، اما، از تضاد و شکاف ايجاد شده بين کشورهای مستبد و ارتجاعی استفاده میکنند، تا جنبش حقطلبانهی خود را پابرجا نگهدارند.
نوع رابطهی آنها با کشوری چون عراق به هر حال بسيار سالمتر از نوع روابط دولت متبوع شما با انگليس و آمريکا بوده است. اين چه منطقی است که رابطهی حکومت قومگرای متبوعتان را با دولت متخاصم عراق امری بديهی میدانيد، اما رابطهی احزاب کُردی را تقبيح میکنيد؟ درضمن چرا خود دنبال اين نوع روابط با احزاب کُردستان عراق هستيد، اما اين حق را به دولت عراق در ارتباط با احزاب کُردستان ايران نمیدهيد؟!!
آيا جنبش دههی چهل کُردستان ايران متحد عراق بود؟! چرا قضيهی خيانت رژيم پيشين به جنبش ملی کُردستان عراق را اينگونه تحريف میکنيد؟ آيا جريان ـ آنطور که شما ادعا میکنيد ـ اين بود که هر کدام از اين دو حکومت دست از پشتيبانی از مخالفان يکديگر برداشتند و شما هم ملا مصطفی بارزانی را به ايران دعوت و برايشان شهرک درست کرديد؟ قضيهی اخذ امتيازات مربوط به شطالعرب و جزاير سهگانه و غيره که منشاء اين خيانت بود را چرا بر زبان نمیآوريد؟ نمیخواهم به مصداق مَثَل کُردی «کاه کهنه بر باد کنم»، اما اکنون که شما اين موضوع را پيش میکشيد، بايد انتظار پاسخ هم داشته باشيد. لطف کنيد نتيجهی پشتکردنتان به جنبش کُردستان عراق را که قرارداد ننگين الجزاير[2] و حملهی رژيم عراق به ايران و جنگ هشت ساله و صدها هزار کشته و معلول و ويرانی چندين شهر و عقبافتادگی اقتصادی چندين ساله را نيز که از عواقب و تبعات ناگزير اين تدبير «خردمندانهی» سياستمداران حکومت شاهنشاهی وقت ايران میباشد، را نيز ذکر فرمائيد. همچنين همکاريهای رضا خان با دولت فاشيستی ترکيه را نيز فراموش نکنيد. لذا جای شما باشم قضيهی رابطهی احزاب کُردی با دولت عراق و هر دولت ديگر را «پيراهن عثمان» نمیکنم و آن را چون يکی از تبعات سرکوب داخلی بديهی محسوب میکنم.
اين روابط بوده، هست و خواهد ماند، چنانچه سياست ستم و سرکوب باقی بماند، آن هم نه تنها برای احزاب کُردستان ايران، بلکه همچنين برای احزاب پارههای ديگر کُردستان. شايد نتوانيد تصور کنيد که مردم کُردستان ايران چقدر از حاکميت اسلامی ايران نفرت دارند، اما با اين وصف رابطهی احزاب کُردستان عراق با رژيم ايران را امری ناگزير و بديهی میدانند. اگر اين رابطه نمیبود، جنبش ملی در کُردستان عراق چنان نيرومند نمیشد که نيروهای ارتش عراق را در عرض چند روز از سراسر کُردستان عراق بيرون برانند. همانطور که میبينيد فقط جمهوری اسلامی از حمايت از نيروهای کُردستان عراق بر ضد رژيم صدام بهره نگرفته، بلکه بهرهی اصلی را اتفاقاً جنبش ملی کُردستان عراق برده است. اين امر در مورد جنبش کُردستان ايران نيز صدق میکند: برافراشتهنگهداشتن پرچم مبارزه از سويی و تضعيف حکومتی که با آن در تعارضند از سويی ديگر، اهدافی بودهاند که اين جنبش به آن دست يافته است.
همانطور که شما نيز مستحضر هستيد، حاصل 80 سال تلاش ملتسازی و آسيميلاسيون در ايران حضور جنبشهای بالقوه و بالفعل ملی در کُردستان، آذربايجان، بلوچستان، خوزستان و ترکمنستان ايران میباشد. لذا اگر اوضاع و احوال احزاب اين جنبشها از نيروهای حاکمی که تاکنون سياستهای پيشگفته را پيش بردهاند، بهتر نباشد، بدتر که ابداً نيست. تازه اعتماد به نفس و شعارها و آمالهای آنها شفافيت و ژرفش و گسترش بيشتری نيز پيدا نموده است.
در ضمن شما فرمودهايد که در ارتباطگيری کُردهای ايران با عراق و کُردهای عراق با ايران حکومت ايران دست بالاتر را داشته است. خير قربان! جسارت نباشد، ولی شما اشتباه میکنيد. اين امر به نوع ارتباط اين نيروها برمیگردد. اگر احزاب کُردستان ايران نيز حساب و کتابی نمیداشتند، مستقل نمیبودند، خواست دولت عراق را برآورده میساختند، مطمئن باشيد، میتوانستند ارتش عراق را تا اعماق خاک ايران بياورند، آن هنگام هم رژيم ايران به تلافی، شهر تسخير شده توسط نيروهای کُرد ايران و دولت عراق را بمباران شيميايی میکرد. اما در احزاب کُردستان ايران ـ همانطور که گفته شد ـ فرهنگ ديگری غالب بوده و هست. دولت عراق با وصف تلاشهای بسيار حتی قادر نشد جبههای از آنها بر عليه حکومت ايران بوجود بياورد. شما کافی است به ادبيات آن زمان حزب دمکرات کردستان و کوملهی زحمتکشان کردستان در ارتباط با عراق از سويی و ادبيات و انتشارات احزاب کُردستان عراق در ارتباط با ايران (حکومت شاهنشاهی و جمهوری اسلامی) از سويی ديگر نظر بياندازيد، تا استقلال اين دو حزب بيش از پيش برايتان اثبات گردد. آری، رهبران اين دو حزب نرفتند در پارلمان عراق مخالفان کُرد اين دولت را تقبيح و محکوم کنند، به شيوهی رسمی اعلام نکردند که اين حکومتها دوست ديرينهی کُرد هستند و غيره. بنابراين اينکه موفقيت نظامی کُردهای عراق بر عليه رژيم عراق بيشتر از موفقيت کُردهای ايران بر عليه دولت ايران بوده، نه به درايت و نفوذ دولتهای ايران و عراق، بلکه در درجهی نخست به خود احزاب کردستانی و به تفاوت در نوع روابطی برمیگردد که آنها در دو سوی مرزها با رژيمهای ضدکُرد داشتهاند. احزاب کُردستان ايران در هنگامهی بزرگترين روابط با دولت عراق اصول و پرنسيپهای خود را زير پا نگذاشتند. حتی چند بار پايگاههای احزاب کُردستان ايران در خاک کُردستان ايران و حتی عراق از سوی جنگندههای عراق بمباران شدند. همچنين زمانی که در کُردستان ايران جنگی وسيع بر عليه رژيم ايران در جريان بود، رژيم عراق چندين بار شهرهای کُردستان ايران را بمباران کرد. سردشت حتی بمباران شيميايی شد. آيا شما ديديد که پايگاههای نيروهای احزاب کُردستان عراق و شهرهای آن ديار که در حال جنگ با رژيم عراق بودند، از سوی «جمهوری» اسلامی بمباران شوند؟
و بالاخره فراموش نمیکنم آن روزی را که زندهياد دکتر قاسملو در «راديو صدای کُردستان ايران» اعلام نمود که حاضر است عليه ارتش عراق وارد جنگ شود، چنانچه رژيم ايران حداقلی از خواستهای مردم کُردستان را بپذيرد. حال شما به خود حق میدهيد احزاب کُردستان را در پيوند با رابطهی آنها با دولتهای همجوار مورد سرزنش قرار دهيد؟!
من حتی معتقدم که احزاب کُردستان ايران به لحاظ پيوندهای بينالمللی و کار ديپلماتيک ـ از مورد دکتر قاسملو بگذريم ـ غفلت و کمکاری کردهاند. روابط آنها حتی به اندازهی سلطنتطلبان و سازمان مجاهدين نيز نيست. لذا بايد اين روابط را به ويژه با اتحاديهی اروپا و آمريکا و ... گسترش دهند و تسليم هيچ شانتاژی در اين خصوص نشوند.
شما هم، آقای همايون گرامی، چندان نيازی به طعنهانداختن و نيشزدن نداريد، چون اولاً کارساز نيست و دوماً آنتیپاتی بيشتری در بين فعالان جنبش کُردستان به نسبت شما ايجاد میکند. جای شما میبودم، اهتمام من معطوف به برچيدن شرايط و فضايی میشد که اين روابط را ناگزير ساخته است.
در پايان، اين مطلب را نيز اضافه کنم: فراموش نمیکنيم که شما در ارتباط با حقوق مليتهای تحت ستم ايران و البته در ظاهر بر بستر احتمال بروز جنگ بين ايالات متحده و حکومت اسلامی در ايران چند بار گفتيد که حاضريد، اگر تماميت ارضی ايران به خطر بيافتد (!!)، به صف جمهوری اسلامی نيز ملحق شويد و به قول خودتان از «وحدت و يکپارچگی کشور» دفاع کنيد.
مبنای تفکر شما تقدس خاک است و نه سعادت انسانهايی که در آن زندگی میکنند. بر اساس چنين تفکری دمکراتهای وقت آلمان و ايتاليا و ترکيه و غيره بايد به صف سربازان کشورها و دولتهای فاشيست خود ملحق میشدند و به دفاع از کشور خود میپرداختند و به جنگ متفقين میرفتند. بر اساس چنين مکتبی بايد انسانهايی چون برشت و انشتاين و شتاوفنبرگ و هزاران انسان کمونيست و انقلابی يهودی و سوسيالدمکرات که دقيقاً در انطباق با اهداف آمريکا و شوروي و فرانسه و انگليس، و اما نه بخاطر آنها، با حکومت متبوع خود جنگيدند، «خائن» باشند. آيا نمیدانيد که اين تفکر دفاع از خاک و حفظ «عظمت» ارضی کشور که در واقع متعلق به دوران استعمار است، تاکنون چه فجايعی را برای بشريت به همراه داشته است؟ بر اساس اين تفکر بايد اکنون آحاد کشورهايی چون روسيه به تناسب وسعت و بزرگیشان بسيار سعادتمند و شهروندان کشورهايی چون سويس بسيار نگونبخت باشند!
لطفاً اين عبارت «ملک مشاع» را نيز اينقدر مکرر بکار نبريد، چه که با آن نادرستی و غيرتاريخی بودن ادعای تقسيمناپذيری ايران تغيير نمیيابد. البته که ايران مثل هر خاک و ملکی قابل تقسيم است. مگر خود اين «ملک مشاع» چند بار توسط حکومتهای شاهان تقسيم نشده است؟ اصلاً چند کشور را میشناسيد که پروسههای تقسيم و تفکيک و تجزيه و الحاق را از سر نگذرانده باشد؟ وانگهی اگر واقعاً اين ملک «مشاع» است و تقسيمناپذير، نگرانی شما از چيست؟ چرا با ربط و بیربط آن را بکار میبريد؟ و بالاخره اين ديگر چه ملک مشاعی است که با تقسيم قدرت و تأمين دمکراسی واقعی تسهيمی و توافقی در شمايل فدراليسم به خطر میافتد؟!
دوستی چه جالب پاسخ مرا داد: «اينها از تقسيم ايران نگران نيستند، از تقسيم قدرت و امکانات آن است که نگران هستند.»
از همهی اينها گذشته، چه چيزی از شما پرچمدار حفظ «تماميت ارضی ايران» و از من «تجزيهطلب» درست میکند؟ من اصلاً دقيقاً برعکس آن را مدعی هستم: تجزيهطلبان واقعی در صفوف همفکران شما بسی بيشترند تا در بين روشنفکران مليتهای ايران. چرا؟ چونکه کسانی که در انديشهی صيانت از "سيادت" و هژمونی و امتيازات و موقعيت ويژهی خود به بهانهها و در پوششهای مختلف هستند، ديگران را مجبور میکنند که راه ديگری بروند و سرنوشت خود را خود بدست گيرند. امروز مدعيان «تماميت ارضی ايران» تنها در ميان «ناسيوناليستها» و حاشيهی راست سياست ايران (حکومت و اپوزيسيون) يافت میشوند و دقيقاً چنانچه اين طيف فکری دست بالا را بگيرد، بايد بطور جدی فاتحهی اين «تماميت ارضی ايران» را خواند. تنها جنبش چپ ايران است که متضمن حفظ يگانگی کنونی ايران بر بستر پذيرش حق تعيين سرنوشت خلقهای ايران و ماندن داوطلبانه در اين چهارچوب جغرافيايی میباشد. من ناسيوناليسم را چون مذهب برای انسان و همزيستی انسانها و مليتها افيون میدانم، به ويژه اينکه اگر در حاکميت باشد و غلظت شووينيستی نيز بگيرد.[3]
و اما بعد از اين مقدمهی طولانی به اصل مطلبم برگردم و موارد برشمرده در بالا را از منظر خويش کاوش کنم.
1. پادشاهی يا جمهوری؟
من نظر خود را در اين ارتباط در يکی از آخرين نوشتههايم بطور فشرده بدين ترتيب فرموله کردم: آنچه برای من اهميت دارد پيشگيری از تمرکز، تقسيم قدرت اقتصادی، سياسی، فرهنگی، امنيتی بين بخشهای مختلف تشکيلدهندهی جامعهی ايران، رفع تبعيضات بيشمار از آنان، مشارکتدادن آنها در دستيابی به حق تعيين سرنوشت درونیشان و در سرنوشت کُل کشور میباشد. اين مهم در يک نظام دمکراتيک پارلمانی و فدراتيو دستيافتنی است. امروزه چنين نظامهايي را هم در کشورهای با نهاد سلطنت داريم (بلژيک) و هم در کشورهايی با نهاد رياست جمهوری (سويس). در هر دوی اين نظامها شخص اول کشور نقش تشريفاتی و فراجناحی دارد. خوب چنانچه چنين است، چرا بايد به هر بهايی با نهاد سلطنت مخالفت کرد؟ طبيعتاً در صورت ممکن نهاد تشريفاتی رياست جمهوری انتخابی را به نهاد سلطنتی غيرانتخابی ترجيح میدهم. اما در صورت دگرديسی و روييآوری طرفداران سلطنت به قواعد دمکراتيک و پذيرش حقوق ملی مليتهای ايران بر پايهی دمکراسی تفاهمی (و نه اکثريتی) و يک نظام فدراتيو عميق و همچنين با درنظرداشت آرايش و توازن نيروها همکاری و همگامی با آنها را فیالنفسه مردود نمیدانم.
نظام رياست جمهوری (به مفهوم انتخاب رئيس جمور از سوی مردم، اعطای اختيارات وسيع از جمله تشکيل حکومت به وی) را اما به هر حال، با توجه به اينکه اين شکل حکومتی تمرکز و تراکم قدرت سياسی را با خود به همراه دارد و اين با هدف تقسيم قدرت بين مناطق ايران در تعارض و تناقض قرار دارد، برای آينده ايران نامناسب، بحرانساز و تنشآميز میدانم.
خوب، چنانچه مد نظر شما، آقای دکتر همايون، چنين نهاد پادشاهی است که در سياست روز دخالت نداشته باشد و تنها نمايندگی تشريفاتی کشور را در مراسم رسمی برعهده داشته باشد و رئيس حکومت صدراعظم يا نخستوزير باشد که از سوی بزرگترين حزب يا ائتلاف پارلمان برای تشکيل کابينهی فدرال مأمور شده باشد، با شما موافقت اصولی دارم.
2. دمکراسی و حقوق بشر حلال همهی مشکلات؟
دمکراسی و حقوق بشر مد نظر شما و حزب مشروطهی ايران ابزاری کارساز برای زدودن تبعيضات بيشمار از (به قول شما) «اقوام» ايران نيست. دمکراسی اکثريتی و حقوق بشر، هر دو بر اساس حقوق فردی فرموله شدهاند و با حقوق فردی نمیتوان تبعيضات کلکتيو و گروهی را برطرف نمود. برای اينکار نياز به مکانيسمهای ديگری داريم. بايد بدانيم دمکراسی دارويی مسکن نيست که هر مشکلی را بتواند در جامعه حل کند. برای نمونه ستم طبقاتی و تبعيض اجتماعی و ستم جنسی و ستم ملی (يا به قول شما «قومی») را با دمکراسی نمیتوان از ميان برداشت. اگر چنين میبود برای نمونه در اروپا انواع پيماننامهها و ميثاقهای مختلف برای رفع تبعيض از گروههای معينی در جامعه نمیداشتيم. اينجا کافی است تنها به مکانيسم «تبعيض مثبت» اشاره کنم، به «منشور اقليتهای ملی اروپا» اشاره کنم، به «منشور زبانهای اروپا» و غيره اشاره کنم.[4] اينجا باری ديگر تأکيد میشود: اگر دمکراسی و حقوق بشر حلال اين مشکلات میبودند، ديگر چه لزومی به اين مکانيسمها میداشت و يا سازمان ملل چه نيازی به تصويب اسناد ديگر که يکی از آنها مورد اشارهی شماست میداشت؟ و اگر اعتقاد به حقوق جمعی نداريد، چرا به حقوق شهروندی بسنده نکرديد و قطعنامهای ويژه برای «اقوام و مذاهب» به تصويب رساندهايد؟ تصور نمیکنيد که تضاد گفتههای شما در اين ارتباط با اين کارتان اظهرمنالشمس است؟
از اين گذشته بايد ديد درک شما از دمکراسی چيست و چه مدلی از دمکراسی را مد نظر داريد. دمکراسی اکثريتی نوع مثلاً فرانسه و حتی بريتانيا مشکل جامعهی ما را به لحاظ زدودن نابرابريها و سهيم ساختن مليتهای ايران در سرنوشت خود و کل کشور حل نمیکند. (کافی است در نظر بگيريم که بلر و براون با چند درصد آراء حکومت کردهاند و میکنند.) اما دمکراسی تفاهمی و توافقی و تسهيمی نوع سويس، بلژيک و يا حتی آلمان که در آنها ايالتها، کانتونها و جوامع زبانی نقش نيرومندی در رهبری فدرال دارند و همين (به انضمام مورد جالب بلژيک) اين کشورها را پابرجا نگه داشته (و در مورد بلژيک از تلاشی آن تاکنون جلوگيری کرده است) بسيار آموزنده و برای ما کارساز خواهد بود.[5]
اساساً نوع دمکراسی در کشورهای چند قومی و چند مليتی با مدل دمکراسی در کشورهای تکبافتی بايد متفاوت باشد. در غيراينصورت اقليت هميشه اقليت باقی میماند و اکثريت هميشه اکثريت. اين هم که شما میفرمائيد که شما در ايران اقليتی جز اقليت در رأیگيری نمیشناسيد، اتوپی بيش نيست و با واقعيت در کشورهای چندبافتی در تعارض قرار دارد و ارتباط چندانی هم با دمکراسی ندارد. شما بيائيد به فرانسویزبانها و ايتاليايیزبانهای سويس و دانمارکیهای آلمان بگوئيد که «فقط اقليت در رأیگيری را به رسميت میشناسم»، آنگاه ببينيد که چه پاسخی خواهيد گرفت: آنها يقيناً خواهند گفت که: «اولاً اگر چنين باشد، ما جايی در سيستم نخواهيم داشت و هميشه مغلوب انتخاباتی میشويم و دوم اينکه در مناطق خودمان اقليت نيستيم و اکثريت هستيم و سوم اينکه از اقليتبودنمان در بعد سراسری شرمگين نيستيم و چهارماً اين سخن به ظاهر زيبا پوششی است برای لاپوشانی کردن حاکميت اکثريت قومی.»
ختم کلام اينکه اعضای همهی اقوام و مليتهای ايران بايد نخست به عنوان شهروند کشور و سپس بعنوان آحاد مليت خود در تعيين نظام سياسی کشور و تصميمگيريهای آن شريک باشند. هر ساختاری غير از اين نتيجهاش ديکتاتوری اکثريت بر اقليت و تشنج و مرکززدايی خواهد بود.[6] نتيجتاً اينکه «دمکراسی» و «حقوق بشر» مورد اشارهی شما ابزارهای نارسا، مبهم و نامکفی هستند و نمیتوانند مبنايی بر حل معضل مورد بحث باشند.
3. عدم تمرکز يا فدراليسم؟
شما به جای نظام فدراتيو از «نظام نامتمرکز» و «حکومتهاي محلی» سخن راندهايد. حقيقتاً هم نظام فدراتيو مد نظر احزاب مليتهای غيرفارس ايران با آنچه که شما میگوئيد، فاصلهی زيادی دارد. شما قدرت سياسی و اقتصادی و فرهنگی و نظامی و امنيتی تصميمگيرنده را در «مرکز» نگه میداريد و به «حکومتهای محلی» اختيار اجرای قوانين و فرامين مرکز را تفويض میکنيد. اين خودگردانی اداری بيش نيست و حتی از «انجمنهای ايالتی و ولايتی» مورد استناد شما هم فرسخها دور است.
اين ديگر چه حکومتی است که از پارلمان خود، از قوهی قضائيهی خود، از قوهی مجريهی مستقل خود، از دستگاه امنيتی داخلی خود برخوردار نباشد؟ اين امر که شما برای استانها در راه مجلس سنا اختيار تأثيرگذاری بر قانونگزاری قائل میشويد، را بسيار مثبت میبينم، اما مطلقاً مکفی نمیدانم. راه حل شما يک بخش از معضل را حل میکند: مشارکت (ناقص) در ادارهی امور سراسری. اما اصلیترين بخش مشکل که به عدم خودحکومتی و خودمختاری مناطق و مليتهای آن برمیگردد، لاينحل میماند. اصلاً اگر قرار باشد، آنطور که شما مطالبه میکنيد، در کشور يک قانون سراسری حاکم باشد، ديگر چه لزومی به حکومتهای به قول شما «محلی» داريم؟ اين چيزی که شما میخواهيد عين تمرکز است. تجربهای که شکل حتی عميقتر و دمکراتيکتر آن در بريتانيا اجرا شده، اما با موفقيت روبرو نگرديده است. برای همين هم در سالهای اخير در اين کشور پروسهی تمرکززدايی بيشتر در پيش گرفته شده است، هر چند اين روند در آنجا نيز با فدراليسم واقعی فاصلهی زيادی دارد.[7]
نظام فدراتيو اما بايد از ويژگيهای ذيل برخوردار باشد:
· «[حداقل] دو سطح حكومتي فدرال و ايالتي كه تحت استيلاي هم و وابسته به هم نباشند، بلكه ارگانهاي مستقل خود را داشته باشند، به نحوی که مستقل و بلاواسطه به وظايف خود در مقابل شهروندان عمل كنند؛
· تقسيم قانوني اختيارات و صلاحيتهاي قانونگذاري و اجرايي و همچنين حق وضع و اخذ مالياتها بين اين سطوح، طوري كه هر كدام از اين سطوح زمينهها و حوزهايي معين كه در آنها بطور خودمختار عمل كنند, داشته باشند؛
· وجود نمايندگي نظريات و منافع مناطق مختلف در سطح مركزي كه غالباً توسط مجلس سنا يا شعبهی دوم مجلس فدرال صورت ميگيرد؛
· وجود قانون اساسي فدرال مدون كه هيچ كدام از سطوح قادر نباشند يكطرفه تغيير بدهند [به همين جهت در سيستمهاي فدراتيو نميتوان، آنطور كه در سيستمهاي يگانهگرا و متمركز ممكن است، دولتهاي منطقهاي از طرف دولت مركزي تشكيل گردند، تغيير داده و يا منحل شوند]؛
· وجود يك «داور» براي حل موارد اختلافي كه بين سطوح مختلف وجود دارند [اين «داور» ميتواند دادگاه صلاحيتدار و مورد قبول هر دو سطح باشد يا رفراندوم] و بالاخره
· وجود مكانيسمها و نهادهايي براي همكاري در حوزههايي با صلاحيتهاي جداگانه يا مشترك».[8]
نکتهی جالب ديگر اين است که شما از حکومتهای «محلی» سخن میگوئيد. در حاليکه «محلی» به معنی «local» میباشد و «لوکال» هم در واقع سطح شهرها و کُمونها است. آنچه اما مد نظر شما میباشد و «لوکال» میناميد منطقهای يا اقليمی به مفهوم «regional» میباشد. شما که اين قدر ديگران را مورد شماتت قرار میدهيد که مفاهيم را نابجا و نادقيق بکار میبرند، چگونه است که خود از چنان دقت لازمی برخوردار نيستيد و برای تقليل جايگاه حقوقی اين حکومتها و شايد نوعی تحقير مدافعان آن از واژهی «محلی» استفاده میکنيد؟
اينجا بايد به اين نکته نيز اشاره نمود که مواضع آقای رضا پهلوی با نظرات شما تفاوتهای مهمی دارد؛ شما از عدمتمرکز (لامرکزی) سخن میگوييد، آقای پهلوی از فدراليسم. پرسيدنی است که: آيا شما مجبوريد به قول خود آقای پهلوی «کاتوليکتر از پاپ» باشيد؟ جالب است که آقای رضا پهلوی اينجا و آنجا در مورد خطاهايی در گذشته سخن میگويند، اما شما، دست کم در اين مصاحبه، آن هم در مقابل يک مصاحبهگر و برای مخاطبان کُرد کلامی در اين خصوص بر زبان نمیآوريد و تازه اعمال نظام پيشين را توجيه نيز میکنيد؟!
به هر حال، آنچه شما مطرح میسازيد، چيزی نيست جز يک خودگردانی ضعيف و اين طبيعتاً نمیتواند مورد پذيرش احزابی باشد که "فدراليستی" هستند. نظام آيندهی ايران، چنانچه بخواهد وحدت خود را حفظ کند و در عين حال پاسخ شايستهای به مطالبات مردم غيرفارس ايران بدهد، بايد بر پايهی دو اصل بنيادی
(1) حق تعيين سرنوشت برونی خلقهای ايران و
(2) حق تعيين سرنوشت درونی آنها
شکل گيرد.
اولی با برگزاری رفراندوم برای ماندن يا نماندن در ايران و در مورد قانون اساسی پيشنهادی کل کشور و دومی با بنای نظام فدرال و تشکيل حکومتهای منطقهای و اعطای استقلال در تعيين نظام حقوقی آنها به خود آنها تحقق پيدا میکند.
فدراليسم[9] نيز بر چهار محور ذيل استوار خواهد بود:
(1) تمرکززدايی وسيع در کشور، تشکيل حکومت فدرال از سويی و حکومتهای ايالتی از سويی ديگر با بيشترين اختيارات ممکن برای ايالتها بر طبق اصل سوبسيدياريتی،
(2) مشارکت ايالتها در سياست کلان کشور،
(3) برقراری مکانيسم صيانت از اقليتها در ايالتها (حق برخورداري از حقوق و آزاديهای جمعی (قومی، ملی) در جاهايی که سخنوران يک گروه ملی در اقليت عددی باشند و آن مناطق جزو حوزهی حکومت گروه قومی ديگری باشد. اين امر استثناء نخواهد بود و ما در همهی مناطق ايران چنين وضعيتی خواهيم داشت) و
(4) پايبندی به حقوق شهروندی در پهنهی ايران (هيچ کس در هيچ جای ايران ديگر نبايد به دليل تعلق داشتن يا نداشتن به گروهی ملی، قومی، مذهبی، دينی و غيره مورد ستم و تبعيض قرار گيرد و يا از امتياز برخوردار باشد. من کُردی که در شيراز زندگی میکنم، صرفنظر از اينکه زبان رسمی آن ايالت را که فارسی است بايد بياموزم و دولت ايالت فارس امکانات آموزش زبان مادری خود را برايم فراهم میکند، از همهی حقوق و آزاديهايي برخوردار خواهم شد که يک شهروند ديگر شيرازی دارد و دولت ايالتی در کنار دولت فدرال در مقابل هر تبعيض احتمالی از من دفاع میکند. و يا آن مشهدی که در مهاباد است، دولت ايالتی کُردستان امکان آموزش زبان مادری وی را فراهم میکند و وی در کنار آن از همهی اين حقوق و آزاديهايی برخوردار خواهد بود که يک شهروند کُرد مهابادی برخوردار است.)
اين اصول و محورها تنها با هم معنا پيدا میکنند و قابل تفکيک از هم نيستند.
درضمن در همين ارتباط تقريباً هر گاه که موضوع حقوق مليتهای ايران به ميان میآيد دماگوژيک و انحرافی گفته میشود که «اقوام ايرانی هزارها سال است که در کنار همديگر در صلح و صفا زندگی میکنند»، «امپراطوريهای ايران از همهی اقوام ايرانزمين بوجود آمده بودند» و غيره. اين استدلال عوامفريبانه است، چرا که ذکر اين واقعيات بديهی و درست نه ربطی به «ملت» خواندن يا نخواندن ايران دارد و نه به موضوع نظام سياسی فدراتيو. اين منطق میگويد: حال چون سر و گردن همديگر را نزدهايم «ملت» هستيم و چون ملت هستيم، فدراليسم موضوعيتی ندارد، آن هم به اين سبب که اين نظام ما را به جان همديگر میاندازد!!!
به هر حال، هر نظام سياسی، حتی يک نظام متمرکز و متراکم نيز، نياز به تقسيمات کشوری دارد. در اين تقسيمبندی هميشه يک پرسش مطرح میشود که مبنا و ملاک و معيار تقسيمبندی چه بايد باشد: زبان؟ دين؟ مذهب؟ «تاريخ»؟ ملاحظات امنيتی؟ خواست نخبگان سياسی؟ تعداد جمعيت؟ ...
به عقيدهی من برای نوسازی تقسيمات کشوری و تشکيل ايالتهای ايران شروط ذيل میتوانند مبنا قرار گيرند:
1. رأی ساکنان هر يک از مناطق به مثابهی مهمترين ملاک دمکراتيک (اينکه اين يا آن منطقه و خاک تاريخاً متعلق به سخنوران کدام زبان، قوم و مليت و ملتی بوده و اکنون چه نامی دارد و تحت پوشش کدام استان است و غيره، قابل پاسخ قطعی نيستند و هر طرفی طبيعتاً برداشتهای خود را برحقتر میداند. از نظر من هر کس هر جا زندگی کند، آنجا آب و خاک و سرزمين اوست. اين امر بايد برای هر شهر و هر دهکدهای صادق باشد. خوب پرسش ديگری که بايد پاسخ داشته باشد اين است که تکليف چيست اگر ساکنان يک شهر ترکيب مختلط داشته باشند، مثلاً بخشی (حال اقليت يا اکثريت) آذری باشند، بخشی ديگر فارسزبان؟ پاسخ اين است که اولاً اين موضوع در هر نظامی که سيستم سربازخانهای نداشته باشد و رأی مردم ملاک و ميزان باشد، مطرح است و بايد پاسخ گيرد. دوماً اينکه اکثريت با کی باشد، رأی آن پراکتيزه میشود.)
2. بههمپيوستگی مناطق مسکونی از سخنوران يک گروه قومی ـ ملی (مثلاً چنانچه در وسط ايالت مليت X شهری با اکثريت از مليت Y وجود داشته باشد، طبيعی است که اين شهر به حوزهی اداری Y نخواهد پيوست و در چهارچوب ايالت X باقی خواهد ماند).
خوب بنابراين پاسخ اين سوال که آيا تقسيمات کشوری بر اساس قوميت خواهد بود يا نه، «نه!» میباشد. تقسيمات کشوری در درجهی نخست بر اساس خواست و ارادهی مردم همان مناطق خواهد بود. طبيعی است که فردا هم چون اکنون اقليتی از سخنوران زبانی در ميان اکثريتی از سخنوران زبانی ديگر خواهيم داشت. اين امريست اما ناگزير و بديهی و غير از اين اصلاً ممکن نيست.
در غيراين صورت، هم کسانی از طيف راست که «حکومت محلی» میخواهند و هم آنانی که از جناح چپ در زير شعار حق تعيين سرنوشت و به رسميت شناختن حق جدايی با فدراليسم عناد میورزند، بايد روشن کنند که حدود و ثغور اين «حکومت محلی» يا حکومت مستقل چگونه تعيين خواهد شد. مگر آن مشکلاتی که در ارتباط با فدراليسم مورد اشاره و تأکيد قرار میدهند، در هر دوی اين شکلهای حکومتی و حتی در يک نظام متمرکز شبه دمکراتيک نيز وجود نخواهند داشت؟ اصلاً مگر در همين چند سال اخير در همين حکومت متمرکز و مستبد چنين مشکلی نداشتيم؟ خوب چرا آن را گردن فدراليسم میاندازيد؟
من مطمئن هستم که در فردای برقراری يک حکومت دمکراتيک در ايران اغتشاش خواهيم داشت، چون هيچ نيرويی تاب تحمل و در عين حال حذف فيزيکی نيروی ديگر را نخواهد داشت. آيا میشود گفت که دمکراسی اين مشکل را برای ما آورده است و بايد راه چاره را در برقراری ديکتاتوری جست؟! خوب اين امر به نسبت فدراليسم و تمرکز نيز صدق میکند. نه دمکراسی مسؤول اين است که من و شما تاب تحمل همديگر به مثابهی فرد را نداريم و نه فدراليسم میتواند مسؤول تنش قوميت و مليت من و شما باشد. اين نظام، اگر تنشی هم وجود داشته باشد، آن را کاناليزه میکند. اصلاً خود فدراليسم به معنای وحدت و همبستگی میباشد. البته اينکه چرا جرياناتی معين از آن استنتاجات مندرآوردی خود را دارند، مشخص است: حفظ تمرکز و تبعيضات موجود. در غير اينصورت آيا میتوان گفت که آنها بعد از اين همه سال بحث در مورد اين مقوله و نيز پيش رو بودن تجارب موفقترين و دمکراتيکترين کشورهای دنيا که از قضای روزگار فدراليستی هستند و بخش بسيار عمدهای از همين کنشگران سياسی ايرانی در آنها زندگی میکنند، هنوز درنيافتهاند که فدراليسم چيست و نظام فدراتيو چه رسالت و مختصاتی دارد؟!!
و اما در مورد زبان. در اين خصوص شش سال پيش نوشتم: «در سراسر كشور فدرال بايد زبان اجباري و سراسري تحت هر عنوانی چون «زبان رسمي»، «زبان ملی»، «زبان مشترک» حذف و همهی زبانهاي كشور از اعتبار و ارج قانوني برابر برخوردار گردند. در تمام كشور بايد دولت امكانات لازم براي تحصيل به زبان مادري و يا دست كم براي آموزش زبان مادري را فراهم آورد. من باب مئال، براي كودك آذري زباني كه در اصفهان به مدرسه ميرود، ايالت اصفهان بايد امكانات آموزش زبان آذري را در کنار زبان فارسی (زبان رسمی و اداری و آموزشی ايالت اصفهان) فراهم سازد، چنانچه والدين وي چنين تمايل و درخواستي داشته باشد.»[10] به نظر من هر کودک ايرانی بايد دو زبان ايرانی را فراگيرد. «ملی» بودن و «رسمی» بودن همه زبانهای ايرانی بايد در قانون اساسی کشور درج شود، همانطور که اين امر در سويس به وقوع پيوسته است. در اين کشور هر کس در هر کانتونی که زندگی میکند، زبان آن کانتون را ـ حال هر چه باشد ـ بعنوان زبان اول و زبان آموزشی و تحصيلی میآموزد. در کنار آن بايد زبانی ديگر از زبانهای سويس را بياموزد. خوب، چنانچه زبان آن کانتون زبان مادری وی نباشد، زبان مادری خود را میتواند بعنوان زبان دوم انتخاب کند. بدين ترتيب زبان مشترکی، آنطوريکه در ايران از آن سخن رانده میشود، در سويس وجود ندارد.
بدين ترتيب در صورت پياده کردن چنين سيستمی در ايران، همه هر جای کشور که باشند، زبان مورد علاقه خود را میآموزد و در عين حال با مردم ايالت محل سکونت خود به زبان آنها مراوده میکند. اين امر نه تنها جدايی بوجود نمیآورد، بلکه حتی درهمتنيدگی مردم ايران را بيشتر نيز میکند، همانطور که در سويس نيز چيزی غير از اين نبوده است.
من از اين لحاظ مشکلی نمیبينم. چرا بايد ببينم؟ کی مردم ايران با خود مشکل داشتهاند؟ احترامی که من بعنوان يک کُرد برای زبان و ادبيات و فرزانگان فارسزبان دارم، اصلاً حد و حصر نمیشناسد. از آذریها غير از خوبی و مهربانی نديدهام و با نهايت خوشی در تبريز اقامت گزيدهام. مشکل بنده با مکاتب تبعيضآميز و مناديان و مدافعان آن است و نه با مردم زحمتکش که شايد خيلی کمتر از من در رنج نباشند. غنای زبان پارسی مرهون تلاش هزاران هزار نخبهی خلقهای ايران، از کُرد و آذری، از بلوچ و عرب و ترکمن، میباشد. برعکس کم نبودهاند از انديشمندان فارسزبان که مطالب خود را به عربی نوشتهاند و کسانی چون هژار مکريانی کُرد آنها را به فارسی سليس برگرداندهاند.
آقای همايون، در اين بخش فراموش نکنم که متذکر شوم، شما هر از چندگاهی بجا و بيجا به «مشکل کُرد و آذری» اشاره میفرماييد. اولاً اينکه تا جايی که به کُردها و سازمانهای آن برمیگردد، آنها مشکلی با آذريها نداشتهاند و ندارند. آن دسته از عزيزان آذری هم که مورد اشارهی شما هستند، اگر دو ناسزای غيربهداشتی سوی ما روانه کنند، چهار تا را طرف شما میفرستند، اگر چهار پنج شهر کُردی را آذری معرفی میکنند، اين امر در ارتباط با مناطق به قول و يا به زعم آنها «آذری تحت نفوذ فارسها» شامل چهار پنچ استان میگردد. وانگهی، «ناسيوناليستهای» همزبان شما هم نقش کوچکی در مسمومکردن جو ندارند. چگونه است که شما فقط درد آذری و کُرد را میبينيد و خطابههای آنها را به خودتان نمیبينيد؟ آيا هدفی در پشت آن نهفته است و باز ترفند «تفرقه بيانداز و حکومت کن» نيست که تکرار میشود؟ جالب است که همهی اينها زمانی بر زبان آورده میشوند که به وضع موجود اعتراض میشود و ساختاری ديگر معرفی میشود.
من هم به برخی از سايتهای انترنتی آذریزبان سرکی زدم و وحشت کردم. احزاب کُردی هم بر چنين پديدهی ناهنجاری در بين برخی آذريها واقفند، اما میدانند که خلق آذری فرهيختهتر و بزرگتر از آن است که تسليم اين جوسازيها شود. احزاب کُردی هيچگاه جنايات حسنی و مرادقطاری و ... را به حساب آذربايجان نگذاشتهاند. کم نبودهاند تعداد مبارزين آذری در بين احزاب کُردستان ايران. راديو حزب دمکرات سالها برنامههايی به زبان آذری داشت و مطمئنم، اکنون هم اگر امکاناتش را داشته باشد، چنين برنامههايی را ادامه خواهد داد. متانت اين احزاب در ارتباط با مردم غيرکُرد ايران، از جمله فارسزبانها و آذريها برای من ستودنی است. اين رويکرد بر آنها سخت نمیآيد، از ماهيت دمکراتيکشان سرچشمه میگيرد. الحق بگويم که برعکس اين هم صادق بوده است: آذريها احزاب مجرب و مستقلی چون حزب دمکرات کُردستان و کومله ندارند، اما تعداد آذريهايي که در رأس سازمانهای چپ و سوسياليستی و مترقی ايران، چون حزب تودهی ايران، سازمانهای مختلف طيف فدائی، راه کارگر و غيره بودهاند، بسيار زياد بودهاند. همهی اينها همواره عطف زيبايی به مردم کُردستان و مبارزهی آن داشتهاند. برای نمونه نگاه کنيد که دکتر رضا براهنی در مورد کُردستان چه میگويد. بسياری از خود ما کُردها بايد از آن بياموزيم.
طبيعی است که مُنکر مشکلاتی که برخی بوجود آوردهاند نمیشوم، خالی از نگرانی هم نيستم، اما ترسيم چنين سناريويی از سوی شما و تکرار مکرر آن را چنان قابل دفاع و بدون منظور نمیدانم.
4. نزاع بر سر مفاهيم؟
يکی از دلايل عدم تفاهم مناقشه بر سر مفاهيم و معانی است. اين امر را من البته غيرطبيعی و قابل حل نمیدانم. اختلاف بر سر مفاهيم ـ بر خلاف آنچه شما میگوئيد ـ مشکل معرفتی اين و آن نيست، بلکه ريشه در مکاتب و دستگاههای فکری طرفين دارد. اگر کُردها، آذريها، بلوچها، ترکمنها و عربهای ايران خود را «ملت» میخوانند، از آن يک تعريف و استنتاج حقوقی و سياسی معين دارند. اگر راستها، «ناسيوناليستها»، شوونيستها در حاکميت و اپوزيسيون از «ملت ايران» سخن میگويند، آنها هم با آن پيام خاصی را میخواهند بدهند. اين امر آنقدرها هم غيرطبيعی نيست، چه که مفهوم «ملت» تعريف واحد و همهپسندی حتی در بين انديشورزان علوم سياسی ندارد.[11]
اما با اين وصف دو نوع مفهوم متفاوت از «ملت» موجود است: يکی مفهوم فرهنگی آن است و ديگری مفهوم سياسی يا مدنی. اولی را مفهوم «آلمانی» نام نهادهاند و دومی را «فرانسوی». مفهوم فرهنگی و آلمانی ملت عبارت از مجموعهای از انسانهای همفرهنگ، همزبان و غيره. مفهوم سياسی و مدنی و فرانسوی «ملت» شامل شهروندان برابر حقوق يک جامعه، صرف نظر از تعلقات قومی، دينی، مذهبی، فرهنگی، زبانی، عقيدتی، جنسی آنها میگردد.
حال اين دو تا تعريف را مبنا قرار دهيم، ببينيم که ما کدام يک از اين دو سنخ ملت را در ايران داريم: «ملت فرهنگی» يا «ملت مدنی»؟ پاسخ قاطع هيچکدام. جامعهی ايران نه از يک فرهنگ و يک زبان و يک دين و يک مذهب و غيره تشکيل شده که «ملت فرهنگی» باشد و نه تاکنون شهروندان برابر حقوق، صرف نظر از تعلقات قومی، زبانی و فرهنگی و دينی و مذهبی ايران داشتهايم که بتوانيم از «ملت مدنی» سخن رانيم. ما حتی جامعهی مدنی نداريم، چه برسد به «ملت مدنی». خوب، چگونه است که در چنين شرايطی آقايان از «ملت ايران» سخن میرانند و تازگيها شاهبيت سخنان آقای احمدینژاد هم شده است؟
تعاريفی که من تاکنون از «ملت ايران» از مدافعان «ناسيوناليسم» به قول خودشان «ايرانی» شنيدهام، شامل چهار مؤلفه بيشتر نبودهاند:
(1) زبان فارسی (بعنوان «زبان مشترک»، «زبان رسمی»، «زبان ملی»)،
(2) مذهب شيعه (حتی دين اسلام نه، ارامنه، کليميان، بهائيان، اومانيستها، مارکسيستها هم که جای خود دارند)،
(3) «تاريخ» (مقصودشان هم همان قرائتهايی از تاريخ است که خودشان برايمان میبافند، میسازند، مینويسند، تاريخ شاهنشاهان و به تازگی رئيسجمهورهای ايران)،
(4) تابعيت و قوانين کشور (اينجا نيز اختياری در کار نيست؛ گاه تبعهی «جمهوری» اسلامی ايران هستم و تابع قانون اساسی ولايتفقيهیاش و گاه شهروند کشور شاهنشاهی ايران هستم و قوانين تبعيضآميزش.
بنابراين من چون کُرد هستم و شيعه نيستم و «تاريخ» جعلی آن از من نيست و تابعيت و قوانين آن هم ارتباطی به من ندارند، نمیتوانم عضوی از اين «ملت» اختراعی آنها باشم.
آقای همايون، ای کاش در اين مصاحبهی نه چندان کوتاه، به جای عدم پذيرش به قول شما «نوآوريهای» ديگران تعريف خود را از «ملت» و «ملت ايران» ارائه مینموديد، تا ما کسب فيضی از شما کرده باشيم؛ تعريفی جامع، مانع، علمی.
به هر حال، «ملت» از نظر من هيچکدام از مؤلفههای نامبردهی بالا نيست. تعريف من از «ملت»، تعريف رنه فرانسوی است که تعريفی بسيار دمکراتيک میباشد و مشمول زمان و مکان نيز نيست. ايشان میگويند که «ملت همهپرسی هر روزه است، روح و روان است». من میتوانم هر زبان و اصل و تباری داشته باشم، هر جا باشم، هر اعتقاد فلسفی داشته باشم، خودم را طبق اين تعريف با ارادهی خود، با احساس و خرد و عاطفهی خود جزو کلکتيوی بدانم يا ندانم. اين تعريف به خود آلمانیهای سويس و اطريش و ايتاليا و بلژيک و دانمارک واگذار میکند، خود را بخشی از «ملت آلمان» بدانند و بنامند يا نه.
و اما تفاوت «قوم» و «ملت» در چيست؟ برای مفهوم «قوم» («اتنيک») نيز تعريف واحدی وجود ندارد. اما با اين وصف امروزه میتوان گفت که اين واژه مترادف «خلق» و حتی «ملت» است. «قوم» بار فرهنگی دارد و «ملت» سياسی و حقوقی. کارل ولفگانگ دويچ، استاد علوم سياسی در اثری بنام «ملتسازی ـ دولت ملی و اننگراسيون» میگويد: «چنانچه يك بخش مهم از يك خلق براي دستيابي به قدرت سياسي براي گروه قومي و زباني خود تلاش ورزد، ميتوانيم از آن به عنوان مليت نام ببريم. چنانچه اين مليت به اين قدرت ـ كه معمولاً [و نه هميشه] به معني تشكيل يك دولت ميباشد ـ دست يافت، «ملت» ناميده ميشود.« لذا هر ملتی قوم است، اما هر قومی ملت نيست. به عبارتی ديگر هر قومی در راه دستيابی به حقوق گروهی خود (در چهارچوب يک کشور واحد با ديگر اقوام و مليتها و يا بصورت تشکيل دولت مستقل خود) تلاش کند و در اين رهگذر ارادهی سياسی خود در شمايل احزاب سياسی و يک جنبش فراگير را به نمايش بگذارد، از قوم به ملت فرامیرود. و البته اين پروسهی تکوين طولانی است، همه جا به يک شکل و يک سرعت پيش نرفته و نقطهی پايان آن در تشکيل دولت ملی قرار دارد. در ارتباط با ايران من واژهی «ملت ايران» و «اقوام ايران» را اشتباه میدانم، چرا که ـ همانطور که گفته شد قائل به وجود «ملت ايران» به دلايل پيشگفته نيستم ـ و اقوام ايران هم پروسهی ملتسازی را آغاز نموده و به هر حال حوزهی صرفاً فرهنگی خود را ترک نموده، در راه تکامل خود بسوی «ملت شدن» قرار دارند.
اينکه اين روند الزاماً منجر به تشکيل دولتهای مستقل خواهد شد، به درجات زيادی بستگی به اين دارد که نيروهای سراسری از سويی و جريانات متعلق به گروه ملی حاکم (چون حزب مشروطهی «ايران») تا کجا ظرفيت پذيرش اين واقعيت و انتگراسيون و انطباق خود با اين پروسه را دارند. اگر چنين خواست و توانايی در آنها موجود باشد که بنای يک جامعهی آزاد و آباد و دمکراتيک و فدرال از همهی گروههای ملی و قومی ايران ممکن و ميسر خواهد بود. و آن هنگام چه شکوفا و زيبا خواهد شد ايران. در غيراينصورت تلاشی ايران امری حتمی است. در واقع آنها هستند که تعيين خواهند کرد که وحدت ارضی ايران حفظ خواهد شد و يا نه.
تا جايی که به من چون يک انسان اومانيست (فلسفی)، سوسيالدمکرات (سياسی)، کُرد (ملی) و ايرانی (شهروندی) برمیگردد، راه حل فدراتيو را به سود همهی آحاد ايران میدانم. اشتباه نشود، مقصودم حفظ تماميت ارضی ايران به هر قيمتی نيست، بلکه بنای جامعهای کاملاً نوين است. اگر وضع فعلی ادامه يابد و از تغييرات بنيادی در ساختار سياسی ايران مأيوس شوم، جدايی را پرهيزناگزير میدانم. مردم ما نبايد 50 سال ديگر وقت و انرژی صرف کنند، تبعيضات و نابرابريها و سرکوبها را تحمل کنند، تا برای عدهای که از گذشته نمیآموزند و حاضر نيستند از امتيازات خود دست بردارند، ثابت کنند که «ايرانیتر از آنها هستند». اما در صورت وجود امکان پيادهکردن گزينهی فدراليستی طبيعی است که با ميل در اين چهارچوب میمانم و برای آن فداکاری هم میکنم.
نکتهای که پيشاپيش بايد برای همه روشن باشد اين است که فدراليسم خواست حداکثری نيست، بلکه سازش و مصالحه و حد فاصل خواست حداکثر و حداقل است: وضعيت موجود که اصلاً قابل پذيرش نيست؛ آن ميزان نيز که کسانی چون شما، آقای همايون، مطرح میسازيد، حداقلهاست. خواست حداکثر نيز طبيعتاً طرح استقلال و تلاش و مبارزه برای تشکيل دولت مستقل است. و اما نظام فدراليسم که احزاب مورد نظر اين سياهه مطرح میسازند، «بهينهای» و بينابينی میباشد، نظامی بر اساس نمونههای پياده شده و موفق در دنيای پيشرفتهی امروز.
و اما آنچه که شما، آقای همايون، «ملت» و «ملی» میناميد، به قول پروفسور کريستيان پان شرر «يک پروژهی استعماری» بيش نبوده و نيست که برای ما پس از انقلاب کبير فرانسه به ايران صادر شد و حتی در خود اروپا نيز هيچگاه متحقق نگرديد.[12]
آقای همايون، شما رژيم پيشين را «ترقيخواه» و «ناسيوناليستی» معرفی میکنيد. مطمئناً درک شما از «ترقيخواهی» بسيار غيرمتعارف است. طبق اين درک میبايست رژيم نازی بسيار ترقيخواهانه باشد، چون کارخانهها ساخت، اتوبانها احداث نمود، راهآهن آلمان را سرسامآور توسعه داد، به اغتشاشها پايان داد، نظام فدرال وقت را ملغی و حکومتی بسيار متمرکز ايجاد نمود، همهی احزاب را ممنوع اعلام نمود، روزنامههای دگرانديش را بست، زندانها را آباد نمود، ... خلاصه هر آنچه را که برای يک «دولت مدرن» لازم بود انجام داد. با اين وصف اين رژيم جنايتپيشهترين رژيم قرن بيستم بود. امروز هيچ آلمانی دمکراتی رويش نمیشود، رژيم هيتلر را «مترقی» بنامد. تازه گذشته از اينکه در قياس با حکومت رضا شاه، شاهنشاهی هم نبود، از سوی بيگانه گماشته شده هم نبود و نه با کودتا، بلکه از طريق انتخابات آزاد هم سر کار آمده بود.
در مورد ترقيخواهی حکومت پيش از انقلاب همين يک نمونه بس که گفته شود، کتاب «23 سال» علی دشتی نه در حکومت «سکولار» ايران، بلکه میبايست در لبنان چاپ و مخفيانه به ايران آورده میشد! فراموش نکنيم که رسمی شدن زبان فارسی و مذهب شيعه و اجرای بسياری از قوانين قرونوسطايی در مورد زنان از همين حکومت «ترقيخواه» به رژيم «چمهوری» اسلامی ايران به ارث رسيد. ميل داريد، آنها را برايتان بشمارم؟
شما بر حسب رسالتی که برای خود قائل شدهايد، تصور میکنيد که مجبوريد همه چيز مربوط به آن زمان را خوشايند بنمايانيد و يا اگر «کاستی» خدايی نکرده بوده، آن را به نبود امکانات آموزش و پروش برگردانيد!!! آقای همايون محترم، تغيير نام مکانهای جغرافيايی از آذری و کُردی و ... به فارسی ديگر چه ربطی به نبود امکانات دارد؟ اينکه پدر من اجازه نداشت نام کُردی بر فرزندانش بگذارد، چه ربطی به امکانات آموزش و پرورش داشت؟ اينکه کسی اجازه انتشار اثری ادبی به زبانی غير از فارسی نداشت، چه ارتباطی به امکانات آموزش و پرورش داشت؟ اين کارها ويژگيهای يک دولت حتی مستبد نيستند، بلکه استعماری و آسيميلهگر و شووينيستی هستند. ديگر پس از 30 سال حاشا کردن چه فايدهای میتواند داشته باشد؟
و آنچه که شما بعنوان خصلت نظام پيشين «ناسيوناليستی« میناميد، در واقع شووينيستی است. بزرگترين و اصلیترين وظيفهی ناسيوناليسم تشکيل دولت ملی است. خوب چنانچه چنين دولتی تشکيل گرديد، ديگر چه لزومی به پناهبردن به «ناسيوناليسم» میتواند وجود داشته باشد؟ ناسيوناليسم حکومتی ـ آنطور که نمونهی اروپا نشان داد ـ تن به تنهی فاشيسم میزند. ناسيوناليسم پس از تشکيل دولت «ملی» برای تحقق کدام هدف به دکترين حکومت تبديل میشود؟ غير از آسيميلاسيون و ساخت و پرداخت يک ملت يک دست، يک لباس، يک زبان، يک مذهب و يک دين، يک عقيده، آنهم با توسل به ممنوعيت آموزشهای زبانهای غيرفارسی و تحميل عملی آموزش زبان فارسی و با رسميت يافتن تنها يک زبان و مذهب؟ اين است رسالت «ناسيوناليسم» و دولت «ناسيوناليستی»؟ تنها ناسيوناليسم و ملیگرايی ملت تحت ستم و جنبش رهائیبخش است که تحت شرايطی مترقی است و من خود را حتی متعهد و مقيد به آن نيز نمیدانم و جهان من بسيار فراتر از اين حصارها و «ايسم»های ايدئولوژيک است.
آری، همانطور که گفته شد، ناسيوناليسم آن هنگام که به حکومت رسيد و ادامه يافت نتايج فاجعهباری ببار میآورد، آنطور که در کشورهايی چون آلمان و ايتاليا و ترکيه و عراق و ايران شاهد آن بودهايم.
«ناسيوناليسم ايرانی» و يا «شووينيسم ايرانی» هم به اعتقاد من نمیتواند وجود داشته باشد. چرا که نوک حملهی اين مکتب متوجه غيرايرانی نبوده است، بلکه بخش عظيمی از مردم خود ايران را مشمول حذف و آسيميلهکردن و ذوب خود قرار داده است. مگر اينکه يا بپنداريم که غيرفارسزبانها ايرانی نيستند و يا اينجا مقصود از صفت «ايرانی» «فارسی» است و صدالبته در غالب موارد نيز چنين است.
من بالشخصه ـ همانطور که پيشتر تأکيد نمودم ـ ناسيوناليسم را در هر شکل و جايگاهش نمیپذيرم، و صد البته مخصوصاً آنگاه که به مکتب و دستگاه فکری و مشروعيت دولت نيز تبديل گردد. دفاع من از حقوق مردم غيرفارس ايران و طغيان بر عليه تبعيضات بيشمار ملی و قومی و زبانی و ... نه از منزلگاه ناسيوناليستی، بلکه از زاويهی انسانگرايانه و عدالتخواهانه و اعتقاد عميق به حق تعيين سرنوشت انسانها و گروههای ملی و قومی و زبانی است. من خواستهای احزاب اين مليتها را آنقدر بديهی و طبيعی میدانم که برای اثبات درستی آنها به ناسيوناليسم پناه نمیبرم. آخر آموزش به زبان مادری و داشتن حکومتهای ملی ـ منطقهای خود و مطالبهی حق مشارکت در سياست کلان کشور چه ارتباطی با ناسيوناليسم و بدتر: «قوميتگرايی» دارد؟ من حتی تشکيل دولت ملی را هم آنچنان ناسيوناليستی نمیدانم، هر چند رسالت بسياری از ناسيوناليستهای فرضی يا واقعی ملتهای تحت ستم تشکيل دولت ملی هم بوده باشد. کم اتفاق نيافتاده که سوسياليستها رهبری جنبشهای ضداستعماری و ملی را برعهده داشتهاند. خود حزب دمکرات کردستان ايران و کومله جزو احزاب چپ و سوسياليستی محسوب میشوند و در خانهی تنگ ناسيوناليسم نمیگنجند.
آقای همايون، و اما پرسشی که بايد در اين ارتباط متوجه شما باشد اين است که چرا اگر ناسيوناليسم خوب و مترقی است، آن را بر بقيهی مردم غيرفارس ايران روا نمیداريد؟
5. رژيمهای تاکنونی و خواستهای مردم کُردستان و آذربايجان
اين بخش از فرمايشات شما بسيار برايم «جالب» بود و قدری پوزخند مرا نيز برانگيخت. شما میگوئيد: «در جهان هيچ کس را نميتوان يافت که از ناسيوناليستهاي ايراني کُردها و آذربايجانيها را بيشتر دوست داشته باشد.» نمیدانم چرا ناخودآگاه ياد جملهی مشابهی از خاتمی افتادم! و نمیدانم چرا تاکنون يکبار هم که شده مصداق آن را در ايران و عراق و ترکيه نديدهايم و دولت «ناسيوناليست» «ايران» همواره از هيچ کوششی برای همکاری با دولتهای همجوار برای سرکوب کُردها دريغ نورزيده است؟ و نمیدانم چرا اين «ناسيوناليستهای ايرانی» ابتدايیترين خواست را ـ آن هنگام که در حکومت يکهتاز ميدان بودند ـ منتسب به بيگانه میکردند و همين الان هم شما در اين مصاحبه چند بار آن را به شکل زمختی تکرار نمودهايد!؟
به آن کسانی که هنوز تناقض پرمعنای ديگری که در اين جمله نهفته است، را رؤيت ننمودهاند، توصيهی دوبارهخوانی آن را دارم. «ناسيوناليستهای ايرانی» کُردها و آذريها را دوست دارند؟! مگر قرار نبود که کُردها و آذريها ايرانی باشند؟ يقيناً مقصود آقای همايون از صفت «ايرانی» در اين جمله «فارسی» است، چه که در غيراينصورت اين جمله معنا ندارد. توصيهی من اين است که آقای همايون اين حرفها را ول کنند، چون اين قسمحضرت عباسها ديگر سودی ندارند. من وکيل و وصی احزاب کُردی و «کنگرهی مليتهای ايران» نيستم، اما تصور میکنم که آنها در شمای سياستمدار يک روشنفکر و روزنامهنگار ناسيوناليست فارس را میبينند و نه ايرانی. چه که «ايرانی» در قاموس بسياری از «ناسيوناليستهای» به قول شما «ايرانی» معادل و مترادف «فارس» است. اين بخودی خود بد نيست. تنها انکار آن مسئلهساز و بحثانگيز است.
آقای همايون، شما از همين موضع است که خطاب به احزاب کُردستان ايران میگوئيد: آنها بايد از «سياستهائي که تاکنون جز به کشتدادن سران حزب دمکرات کُردستان ايران و دور افتادن از بيشتر نيروهاي سياسي نتيجهاي نداشته است» دست بردارند. اينجا ولی شما بیانصافی بسيار زيادی کردهايد، چه که آنچه که منجر به کشتهشدن رهبران حزب دمکرات کُردستان ايران در سه مورد شد (قاضی محمد، دکتر قاسملو، دکتر شرفکندی)، نه مبارزهی رودرو با حکومت، بلکه تلاش برای حل مسالمتآميز مسائل از راه گفتگو و پشت ميز مذاکره و نوعی خوشباوری نسبت به «برادران ايرانی»مان بود. آری، جنايتهای رژيمهای پيشين و کنونی در موارد نامبرده به اشتباه رهبران کُردستان در ارتباط با قابل اعتماد بودن سران کشور ايران برمیگردد و متأسفانه بهايی را کهآنها برای اين اعتماد بیموردشان به «هموطنان ايرانی»شان دادهاند، بس بزرگ بوده است.
وانگهی نمیدانم مقصود شما از «بيشتر نيروهای سياسی» کدام نيروها هستند. حزب دمکرات کُردستان ايران هرگاه که خواسته، متحد داشته است، چه زمان زندهياد قاضیمحمد، چه زمان دکتر قاسملو و دکتر شرفکندی و چه اکنون. اگر اين حزب اکنون با حداقل سه حزب ديگر (اتحاد فدائيان خلق ايران، سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت)، حزب کوملهی زحمتکشان کُردستان ايران کارهای مشترک میکنند، حزب مشروطهی ايران اين را هم ندارد. لذا جای آقای همايون باشم، اين اندرزها را متوجه حزبی که رايزنی آن را برعهده دارد، میکنم.
آقای همايون، شما همچنين خطاب به احزاب کُردی توصيه میفرمائيد که «ميبايد خواستهايشان را با در نظرگرفتن واقعيات و موازنه نيروها تعريف کنند و هزينههاي احتمالي را در نظر آورند و خودشان را در تاريکي پرتاب نکنند. خواستهائي که سازمانهاي کُرد را روياروي جريان اصلي سياست ايران قرار دهد آنها را به جائي نخواهد رساند.» بر حسب اين منطق اکنون که «جمهوری» اسلامی زور و خشونتش بر همه میچربد، بايد از برخی از خواستها دوری جست، چون هزينهای که پرداخت میشود، زياد است! پرسيدنی است که: فرق شما که در مقابل «سياست اصلی» ايران قرار نگرفتهايد، با منی که چنين نمودهام، حقيقتاً در چيست؟ غير از اين است که هر دو از سوی آن سرکوب و منکوب شدهايم؟ آيا امنيیها و بختيارها و مدنیها و رجویها و صدها و هزاران و دهها هزار انسان دگرانديش از سوی همين «سياست رسمی» نبوده که به طرق مختلف به قتل نرسيدهاند؟
تا جايی که به ياد دارم، «هيئت نمايندگی خلق کُرد» «طرح شش مادهای» را به دولت داد، نپذيرفتند و فتوای حمله دادند. خودمختاری را مطرح کرد، شدت و حدت سرکوب تغييری نکرد. خودمختاری به فدراليسم تبديل شد، باز سرکوب همان سرکوب بود. کم نيستند از کنشگرانی که میگويند: «اگر قرار است سرکوب هم بشويم، چرا نبايد برای استقلال بشويم. اين چند مادهی ابتدايی ارزش اين همه فداکاری را دارد؟ حداقل آن هنگام مسألهيمان را بينالمللی میکنيم و پای کشورهای ديگر را نيز به ميان میکشيم. چرا کرواتها و ... بتوانند ما نتوانيم؟ اينها که به همه چيز میگويند «تجزيهطلبی»! اگر قرار باشد، مطالبهی خودگردانی «تجزيهطلبی» باشد، خودمختاریخواهی «تجزيهطلبی» باشد، فدراليسم «تجزيهطلب» باشد، همان بهتر که واقعاً «تجزيهطلب» باشيم.»
در ضمن شما نيز خود نبايد در روشنايی «پرتاپ» کرده باشيد که پس از چند هزار سال سنت دولتمداری، حداقل 50 سال حکومت شاهنشاهی و 30 سال حکومت «جمهوری» اسلامی چون ما سر از خارج درآوردهايد؟ روزی دوستی گفت که «مبارزهی مسلحانه جوانان کُردستان را به دست جمهوری اسلامی به کشتن میدهد». من هم پاسخ دادم: «آنچه باعث میشود که «جمهوری» اسلامی مردم را به شکلهای متعدد، از جمله اعدام و ترور، بکشد، نه نوع مبارزهی آنها، بلکه نفس مبارزهی آنهاست. چنانچه نگاهی به آمار اعداميان و کشتهشدگان بياندازيم، متوجه خواهيم شد که تعداد انسانهای حقطلبی که ارتباطی با اسلحه هم نداشتهاند و با اين وصف از سوی حکومت اسلامی ايران اعدام و سربهنيست و ترور شدهاند، بسيار بيشتر از رزمندگان مسلح بوده است. اتفاقاً مبارزهی مسلحانه تعداد قربانيان در ميان مردم کُردستان را اگر کمتر نکرده باشد، افزايش که اصلاً نداده است. شما تنها تودهای بودن مبارزه در کُردستان را نگاه کنيد و آمار بالای اشخاصی که با احزاب سياسی همراه شدند، آنگاه درک خواهيد نمود که رژيم به يمن مبارزهی مسلحانه و از ترس گرويدن جوانان به اپوزيسيون مسلح در انجام جنايت محتاطتر هم بوده است. رژيم حتی دکتر بختيار و داريوش و پروانه فروهر را با بربريت اسلامی بيشتری کشت تا دکتر قاسملو و دکتر شرفکندی، رهبران يک جنبش نيرومند نظامی را... » بنابراين آنچه که رهبران حزب دمکرات را به کشتن داد، اين به قول شما «در تاريکی پرتاب کردن» نبود، بلکه نفس پرتاب کردن بود.
6. استراتژی احزاب کُردی و «کنگرهی مليتهای ايران فدرال» و تعامل با مشروطهخواهان
من بعنوان شهروند جامعهی کُردی و علاقمند به سرنوشت مردم کُردستان ميل دارم که احزاب کُردستان ايران راهبرد رفع ستم ملی از کُردستان را بر بستر دستيابی به حق تعيين سرنوشت ملی دنبال کنند. اين حق دو سويه است: درونی و بيرونی. شکل درونی آن در تشکيل واحد يا واحدهايی سياسی ـ حقوقی در جغرافيای کُردستان ايران به شکل ايالت يا «جمهوری» با قوهی مجريه، مقننه، قضايی، دستگاه امنيتی خود و مضاف بر آن از طريق مشارکت در ادارهی کُل کشور ايران در يک نظام فدرال (حال يا بصورت تشکيل يک کابينهی دائمی از مليتهای تشکيل دهندهی جامعه ايران (سويس)، يا از طريق شورای فدرال يا مجلس سنا، آنطور که شما پيشنهاد فرمودهايد) تبلور پيدا میکند.
به هر حال، من ـ همانطور که بارها گفتهام ـ در ارتباط با ايران دستيابي به برابري حقوقي در همهی عرصههاي برشمرده را در چهارچوب يك نظام دمكراتيك و فدرال و سکولار قابل تحقق ميدانم، نظامي که بر بستر يک تمرکززدايي وسيع، تأمين و تضمينکنندهی
(1) رفع ستم ملي و نابرابريهاي بيشمار موجود،
(2) دستيابي به امكانات و مكانيسمهاي پيشرفت همهجانبهی مناطق مسکوني مليتهاي ايراني،
(3) تحقق عدالت اجتماعي، فرهنگي، زباني، جنسي در همهی ايران و همچنين
(4) دستيابی به آزادي و دمكراسي تسهيمي و مذاکرهاي
باشد.
چنانچه اين مهم ميسر شد، چه بهتر. در غيراينصورت ـ همانطور که پيشتر نيز گفتم ـ بايد در راه تحقق وجه برونی حق تعيين سرنوشت کار فکری، تبليغی و ترويجی و توجيهی و ديپلماتيک نمود. لذا التزام غيرمشروط به تماميت ارضی ايران را مطلقاً اشتباه میدانم و پذيرش هرگونه تعهدی در اين ارتباط را به مثابهی ارائهی «چک سفيد» محسوب مینمايم.
در پايان ميل دارم باری ديگر متذکر شوم که ضروری میدانم، هر آينه که کنشگران مليتهای غيرفارس ايران پای هر ائتلاف و توافقی که میروند، از طرف مقابل بخواهند به اين پرسش پاسخ دهد: خوب اگر اين نظامی که ما مشترکاً در پی متحقق ساختن آن هستيم، پياده نگردد، تکليف ما چيست؟ اين پرسش بايد به ويژه متوجه آنانی گردد که شاهبيتشان «حفظ تماميت ارضی ايران» است.
در ضمن معتقدم که بنای يک ايران دمکراتيک و فدرال و متحد تنها در گرو نيرومندی جريانات سياسی چپ و دمکرات ايران میباشد. هر اندازه نيروهای دستراستی تقويت شوند، چنين شانسی به همان اندازه ضعيفتر خواهد شد. تشکيل يک جبهه برای دمکراسی و فدراليسم در ايران برای پيشبرد امر مبارزه جهت رهائی ايران را امری مبرم و ضروری تشخيص میدهم.
با اين وصف نبايد بيشتر از اين دست رد به سينهی آن دسته از شخصيتها، کنشگران و سياستمداران جناح راست جامعه زد که طالب گفتگو و مصالحه بر بستر دمکراسی هستند. آقای داريوش همايون و همچنين آقای رضا پهلوی در سالهای گذشته پيوسته طالب اين ديالوگ بودهاند.
اين نيز واقعيت دارد که آنها هم ـ چون جريانات جنبش چپ ـ تغييرات و تحولاتی را از سر گذراندهاند و از برخی از مواضع اشتباهآميز گذشتهی خود دوری جستهاند. اما اين تغييرات هنوز ناپخته و ناکافیاند. لذا آنها را بايد در اين ديالوگها به چالش کشيد و فراخواند که گامهای قاطعانهتر و بلندتری به پيش بردارند. خارج از درجهی موفقيت اين تلاشها، نفس گفتگو برای ما ايرانيان خود موفقيتی بزرگ خواهد بود، چه که تاکنون در ميان همهی ما فرهنگ تعاملستيز، قهر و بايکوت حاکم بوده است. ما بايد ـ حتی در صورت آشتیناپذيری مواضع ـ فرهنگ منولوگ را به فرهنگ ديالوگ تبديل گردانيم.
به همين جهت اقدامات و ارتباطات و گفتگوهای برخی از احزاب کًردی و «کنگرهی مليتهای ايران فدرال» با اين نيروها را درست ارزيابی میکنم. اميد است که اين تابو بيشتر از اينها شکسته شود. تنها ايرادی که به اين جريانات در اين ارتباط میبايد گرفت اين است که آنها آن را از افکار عمومی و حتی اعضای خود پنهان میسازند. لذا اين خبر بايد ابتدا بصورت شايعه و سپس از زبان طرفهای ثالث به بيرون درز شود! خود اين رويکرد مضر است و بايد به آن پايان داد. بيانيهای نيز که کنگره در اين پيوند داده است، بيشتر به تأييديه میماند تا تکذيبيه، چه که نه چنين ارتباطات و تماسهايی انکار و نه حرفی از رد پادشاهی و پذيرش جمهوری زده شده است. اين شيوه را نيز منفی و بدور از صراحت و شفافيت لازم میدانم که اميدوارم اصلاح شود.
آلمان فدرال، 27 ژانويهی 2009 ـ 8 بهمن 1387
Iran-federal.com
[1] البته که مليتها و يا به قول شما «اقوام» ايران برادر هم هستند. اما مگر بين برادر تاکنون مشکل سر ارث و ميراث و ملک پدری پيش نيامده است؟ بگذاريد موردی واقعی را برايتان تعريف کنم که موارد مشابه آن هر روز در دادگاههای ايران مورد بررسی قرار میگيرند: چند خواهر و برادر هستند که ملکی پدری (و به نظر من همچنين مادری) را به ارث بردهاند. تاکنون برادر بزرگتر که به اقتضای سن زودتر خانواده تشکيل داده، در اين ملک مانده است و اما فرزندان ديگر از خانه رفتهاند. اکنون برادران و خواهران کوچکتر میخواهند سهم خود را داشته باشند، تا با آن سر و سامانی به وضع نابسامان خود بدهند. اما برادر بزرگتر هر روز بهانهای میآورد و از جمله میگويد که «اين ملک و يادگار پدرمان است و حيف است آن را تقسيم کنيم و مردم چه به ما میگويند» و غيره. اما حقيقت امر چيز ديگری است: اين برادر بزرگتر که تاکنون عادت به اين امتيازها گرفته است و میداند که اگر ملک تقسيم شود، خود بايد آن را تخليه و مثل باقی برادران وخواهران جايی ديگر را برای خود بيابد و میداند که ناز و نعمتی را که به حکم «صاحبخانه« بودن کنونیاش داشته است، از دست خواهد داد، قضيهی «ملک مشاع» پدری را به ميان میکشد.
[2] حاکمان وقت ايران از قرارداد الجزاير به عنوان «پيروزی ملی» و «موفقيت بزرگ سياست خارجی» خود نام بردند، در حاليکه با اخاذی و گرفتن امتيازاتی از دولت عراق به بهای قطع پشتيبانی از کُردهای تا آنزمان «آريايی» عراق عملاً زمينهساز حملهی ويرانگر عراق به ايران شدند.
[3] چنانچه نياز به توضيح بيشتر باشد، اين امر را در فرصتهای بعدی میشکافم.
[4] ترجمهی فارسی هر دوی اين اسناد و اسناد مشابه را در سايت شخصیام در دسترس علاقمندان قرار دادهام.
[5] نگاه کنيد به «دمكراسي اكثريتگرا» در برابر «دمكراسي تفاهمگرا» بر طبق نظريهی آرند ليجفرت در سايت پيشگفته.
[6] برای نمونه از جمله نگاه کنيد به مقالهی «اکثريت در مقابل اقليت» از پرفسور پان شرر، «دمکراسی و آزادی در کشورهای چند قومی» از پروفسور ديتريش مورسويک، «صيانت از اقليتها و مفهوم 'ملت' در گفتمان تاريخ انديشه از زمان روشنگري» از پرفسور کريستيان هيلگروپر و غيره.
[7] نگاه کنيد به «تمرکززدايی در اروپا»، توشتهی پروفسور شتورم و دکتر تسيرمن ـ شتاينهارت.
[8] بنگريد به رولند ال. واتس به نقل از فرانست فالند در «تنوع در فدراليسم».
[9] در ارتباط با مزايای فدراليسم برای نمونه نگاه کنيد به: «نظرياتی پيرامون فدراليسم» از همين قلم.
[10] نظرياتی پيرامون فدراليسم از همين قلم.
[11] برای نمونه نگاه کنيد به مقالهی «مفهوم 'ملت'» از دوروتهآ وايدينگر.
[12] نگاه کنيد به مقالهی «پروژهی استعمار "ملت" و "دولت ملی"» به قلم پژوهشگر نامبرده.